باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

سال نو مبارک

سال نو باستانی را به تمام دوستان عزیزم تبریک عرض میکنم و از خداوند منان سالی توام با سلامتی و موفقیت را برای همه شما آرزو مندم 

 برادر  کوچک شما علی کاظمیان  

 

************************************************************* 

کامنت استاد هوشنگ رئوف بعد از مرخصی از بیمارستان برای من: 

علی جان سلام /
هر روز  و هر شب مهربانی ات را به همدم تنهائی من می آوردی و لحظه های دیر گذر بیمارستان را با تو در خیابان های دوستی قدم می زدم بی احساس خستگی  و نمیدانستم که تولدت اتفاق بهارانه ایست در انتهای اسفند . عزیزم علی گلم با تمام وجود و از ته دل تولدت را شاد باش می گویم .  

تولد

 سلام به همه خوهر و برادرهای نازنینم فردا ۲۶ اسفند من ۳۳ ساله میشم و تولدمه و خواستم این موضوع را (نمیگویم جشن را )با همه شما شریک باشم پس باشعری از سید علی صالحی این پست را ادامه میدهم...

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!  

 

این پست کماکان باقی 

خواهد ماند تا استاد هوشنگ رئوف از بیمارستان مرخص شده و سلامتی خود را بدست بیاورند و شخصا متنی برای من بنویسد...با عرض پوزش از همه خواهران و برادران عزیزم 

 

این هم هدیه دوست و خواهر عزیزم افسانه مدیر وبلاگ (خاطرات کهنه و شعرهای نو)است که برای من فرستاده است و از همین جا بهشون میگم خیلی دوستش دارم و این بهترین کادوی زندگی من بوده است...مرسی افسانه جان 

************************************************************** 

با عرض پوزش از دوستان عزیزم که دیر کامنت های انها را تایید کرده و به انها جواب دادم راستش دلم پیش استاد رئوف بود و سعی کردم بیشتر پیش او باشم ....مانا باشید 

************************************************************** 

بچه های وبلاگ نویس در کنار استاد رئوف. ایستاده از راست آقای تاجمهر خانم روزبهانی استاد رئوف علی کاظمیان و محمود کوماس جودکی

آخرین پنجشنبه سال

همین چند لحظه پیش بود
که آمدم
دستمال دلم را
بر سنگ مزارت گشودم
و هسته‌ی چند حبه خرمای بغض را
جدا کردم و
دوشیشه گلاب اشگ
بر نامت پاشیدم
همین چند لحظه پیش بود

پس باز
این دستمال پر و
این شیشه‌های گلاب را
از کجا آورده‌ام.
شعر: استاد هوشنگ رئوف 

تقدیم به همه عزیزانی که سال گذشته بین ما بودند و امسال فقط نامی از آنها باقیست روحشان شاد یادشان گرامی

اجرای گروه نمایش کودک ونوجوان شاپرک درسرای سالمندان صدیق

 

اجرای گروه نمایش کودک ونوجوان شاپرک درسرای سالمندان صدیق

گروه مذکورمتشکل ازسرکارخانمهالیلامحمدی،فرزانه بازگیر،لیلاولی پور،مریم ولی پور،آیت انصاری وبنده حقیربهمراهی صدابردارخوب شهرمون جمال سیف درآستانه سال نوقصددارد سالمندان سرای صدیق رادرجشن وسرور عید وشادی خودسهیم کند،حضورتان راارج نهاده ودستان پرمهرتان رامی فشاریم وبرقدومتان بوسه می زنیم که یاریگراین عزیزان بوده ودراین امرانساندوستانه مشارکت نمایید.

وعده دیدارساعت ۱۰صبح روزجمعه ۲۵اسفندماه۹۱-سرای سالمندان صدیق واقع درابتدای جاده خرم آباد-اندیمشک


منبع :وبلاگ ایلیا اهورا

خاطرات سال ۹۱

خاطرات سال 1391
یواش یواش در حال گذر از آخرین روزهای سال 1391 هستیم  
همه ما خاطراتی را در  این یک سال داشتیم .
اتفاقات، حرف‌ها، تلخی‌ها،  گفتگوها ، و هر چیزی که در این 1 سال اتفاق افتاد ....
این پست را به رسم یادگاری ایجاد کردم برای گفتگو ...
بیایید خاطرات تلخ و شیرین سال 91 را برای هم  بنویسم . 
  خاطرات شیرین؟

  خاطره تلخ : ؟

شما چه خاطره ای در سال 91 دارید ؟

گفتگوی شاعرانه

سیمین بهبهانی :

 

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
 

هجرش دهم, زجرش دهم ، خوارش کنم، زارش کنم
 

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
 

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
 

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
 

از رشک آزارشدهم ، وز غصه بیمارش کنم
 

 

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
 

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
 

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
 

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
 

هر شامگه درخانه ای ، چابک تر از پروانه ای
 

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
 

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
 

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
 

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

 

یارت شوم یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
 

نازت کشم نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
 

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
 

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
 

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
 

با قهر و مهرت خوشدلم ، کز عشق بیمارم کنی
 

من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
 

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
 

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
 

یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
 

مارا چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
 

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
 

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
 

کامم دهی کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی
 

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا:  

 

گفتی شفا بخشم تورا ، وز عشق بیمارت کنم
 

یعنی به خود دشمن شوم؟ با خویشتن یارت کنم
 

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
 

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم
 

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی

 

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
 

در اشک ها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
 

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
 

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
 

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شی
 

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
 

گر بازگردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
 

ای سنگدل ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را 

  

با تشکر از دوست خوبم از وبلاگ لحظه ها

ازوبلاگ دوست عزیزم عبدالرضاقاسمی وبرای یافته بزرگ

نسیم بهار و نوروز یواش یواش وزیدن گرفته و همه به نوعی در حال استقبال از بهار هستند. این یعنی یک سال دیگر از عمرمان گذشت و سال جدیدی دیگر در راه است. به طبع آن با رسیدین نوروز؛ بازارها و مراکز خرید نیز بوی عید گرفته و فقیر و غنی، همگی در جنب و جوش تدارک شب عید هستند. یکی خریدش را از حراجی محل و دیگری از مراکز خرید مجلل با لوازم مارک‌دار انجام می‌دهد. بچه‌ها هم به دنبال بازی و تفریح، خریدهای زیباتر را از دست پر عطوفت والدین جستجو می‌کنند.

اما اگر کمی حواس‌مان را جمع کنیم و به اطراف‌مان نگاهی بیاندازیم، انسان‌های زیادی را در حصار غم بار فقر می‌بینیم که طعم شیرین عید را به کام‌مان تلخ می‌کند. انسان‌هایی که به نوعی چوب بد بیاری‌های زندگی را می‌خورند.


یکی شغل درست و حسابی ندارد. یکی از شغلش بیکار شده؛ یکی مستاجر و به فکر اجاره‌های معوق است و دیگری درد لاعلاج اعتیاد خانمان‌سوز را به دوش می‌کشد‌. این یکی اقساط وام بانکی‌اش عقب افتاده و آن دیگری به فکر تهیه جهیزیه برای دختر دم بخت‌اش است .


به نظرمن وقتی عید، بوی عید می‌دهد که به فکر این‌جور آدم‌ها هم باشیم. اگر هم کاری از دست‌مان بر نمی‌آید؛ لااقل از نظر معنوی هم که شده هوای این‌ها را داشته باشیم. در غم‌شان شریک شویم و در کنارشان باشیم. قطعاً حضورمان باعث دلگرمی آنها می‌شود .


امیدوارم که خدا آن‌قدر به ما توانایی مالی و فکری داده باشد تا بتوانیم در این روزها، دست هم‌وطنی را بگیریم و گره کوری از مشکلات هم‌نوعان خود باز کنیم بخصوص ما لرها که از این نظر زبان‌زد هستیم.


آرزو می‌کنم سالی سرشار از شادی و کرامت انسانی و بخشش به هم‌نوعان پیش روی همه شما باشد .           عبدالرضا قاسمی-  منتشر شده در یافته  

 

                             

                         

منتشر شده در : پایگاه خبری ، تحلیلی یافته

سقراط

تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن... 

زیرا هروقت اندک تغییری مشاهده کرد... 

تو را دشمن می پندارد...

بازار کوچک

 

ماسوله مهرماه ۱۳۹۱

کودک سرطانی در آغوش «روزگار»

رضا صارمی/ روزنامه آفتاب لرستان

مادرش می‌گوید: از 4تیرماه تا 25مهر در بیمارستان «محک» بستری بوده و در تمام طول دوره‌ی «شیمی درمانی» با آهنگ‌های «علیرضا روزگار» شادی‌ها می‌کرده و این‌طور برای جنگیدن با بیماری از نعمت موسیقی بهره می‌گرفته است. 

 

«امیرعلی دولتشاهی» پسربچه‌ایست 6ساله که به بیماری سرطان مبتلا شده و حالا سه سال است که با تلاش شبانه‌روزی خانواده در حال بازگشت به زندگی است.

امروز ششم اسفندماه است و «علیرضا» که برای اجرای کنسرت به خرم‌آباد آمده با دعوت پدر و مادر امیرعلی به منزل مسکونی خانواده‌ی دولتشاهی در «کوی فلسطین» و محفل گرم و صمیمی‌شان پا می‌گذارد.

امیرعلی «ناری ناری» را از همه بیشتر دوست دارد و با وجود سن کم‌اش از این آهنگ دلنشین خاطره‌ها دارد.

در بدوِ ورود همه با عکس امیر در قاب خیره می‌شویم.

پیش از هجوم بیماری؛ او پسری با نمک بوده با گونه‌هایی چاق و چشمانی درشت و هیچ عکسی از او بدون لبخند نیست...

با ورود خواننده‌ی «ناری، ناری» امیر می‌رود و مثل یک دوست قدیمی در آغوش «روزگار» می‌نشیند تا آرامش ناشی از این دیدار دوستانه به تمام جمع منتقل شود. انگار این دو سال‌هاست که با هم صمیمی‌اند.

روزگار با صدایی گرم برای «امیرعلی» آواز می‌خواند.

امیر سرش را روی سینه‌ی خواننده گذاشته و انگار می‌خواهد درمان تمام رنج‌های سه ساله‌اش را از تپش‌های قلب او بگیرد و بعد بدود و برود به دنبال کودکی‌اش...

لبخند روزگار، حضور صادقانه‌ی او و صدای جذاب و گیرایش این عیادت هنری را تبدیل به درسی انسانی برای اهل فرهنگ کرده است.

غلامعلی فلاح رییس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خرم‌آباد هم در جمع عیادت کنندگان است. او از آخرین وضعیت بهبودی امیرعالی می‌پرسد و می‌گوید: «باید به خدا توکل کرد. تنها اوست که حلال مشکلات است و تنها ذکر اوست که شفا خواهد بخشید و نجات خواهد داد».

علیرضا از آهنگ «ناری ناری» می‌گوید: از این‌که در سال 86 اجرا شده و ترانه‌ و آهنگ هر دو ساخته‌ی خود اوست. تنظیم اما از «حسام‌الدین» است.

مادر امیر با بغضی که انگار سال‌هاست در گلویش گیر کرده است از عروسک‌ها و کتاب‌هایی حرف می‌زند که هیچ کدام بهانه‌ی خوبی برای خوشحالی پسر بچه نبوده‌اند و گویا فقط موسیقی وموسیقی درمانی بوده است که دردهای جانکاه امیر را برای چند لحظه هم که شده التیام داده‌اند.

خانواده با «روزگار» عکس می‌گیرند اما «امیرعلی» در آغوش هیچ‌کس جز علیرضا آرام نمی‌گیرد...

بیش از این نمی‌توان مزاحم خانه‌ای بود ه بیمارداری و شب بیداری‌های طولانی طاقتش را طاق کرده است.

با امیرعلی و خانواده‌ی فداکار و مهربان او وداع می‌کنیم و در دل‌های شکسته‌مان تنها دعاست که جریان دارد.

خداوندا! همه بیماران را لباس عافیت بپوشان...

آمین! 

منبع:وبلاگ چقدر سخته جدابودن

عشق

به کسی عشق بورز ... که لایق عشق تو باشد نه تشنه عشق... 

 

چون تشنه عشق روزی سیراب می شود 

 

ویکتورهوگو

درگاه

چهارمین شماره فصل‌نامه ادبی درگاه  / بهار92 با آثاری از شاعران و نویسندگان معاصر  و پرونده‌ای برای سیدمرتضی جزایری داستان نویس لُرستانی   به زودی منتشر می‌شود

یادداشت‌ها:
              باری دیگر ، بهاری دیگر( استاد میرجلال‌الدین کزازی)
             یه وقتی من چند تا قصه از جنگ نوشتم (داوود غفارزادگان)
              شعر فراگاه (محمدعلی قاسمی)
            روایتی ساده از یک ملاقات(ارسطو سلیمانی)
شعر:
      محمد شمس‌لنگرودی، علیرضا پنجه‌ای، شاهپور جورکش، یزدان سلحشور، سهیل محمودی، سارا محمدی اردهالی، بیژن رنجبر، میرسلیم خدایگان، مهدی وزیربانی، عبدالرضا شهبازی، سعید ابرازی، بهاره رضایی، محمد حیدری‌چگنی، سپیده رئوفی‌نیا، پژمان الماسی‌نیا، بهمن زدوار، حمیررضا اکبری، دانیال رحمانیان، فرهاد کریمی و مهوش سلیمان‌پور.

ترجمه:
        دنیا مخائیل(ترجمه بهروز سپید نامه)
داستان:
        بام‌های کوتاه ( محمد اسدیان)
       آخرین ماموریت (سارا مهرآرا)
گفت‌و‌گو با پل استر
                     پا به زمستان عمرت گذاشته‌ای!
پرونده‌ی سید‌مرتضی جزایری با آثاری از:
                      محمد‌حسین آزادبخت، نادر آزادبخت، بهرام بیضایی، کرم‌رضا تاجمهر، محمد حنیف، عبدالعلی دستغیب، هوشنگ رئوف، مسعود رایگان، بهرام سلاحورزی، فتح‌الله شفیع‌زاده، رضا صارمی، علیمردان عسکری‌عالم، محمدکاظم علی‌پور، اسحاق عیدی، ناصر غلامرضایی، عبدالرضا فریدزاده، سیدفرید قاسمی، سیدسیامک موسوی و ساسان والیزاده.
                            
گزارش:
         پنجمین دوره انتخاب کتاب سال لرستان

تازه‌های نشر: با معرفی کتاب‌های:
مجموعه شعر «روادید رویا و روسری بنفش»، مجموعه شعرهای« کلاغمرگی و حرفی بزرگتر از دهان پنجره»،  مجموعه نمایشنامه «سحرگاه با شیطان»،  مجموعه شعر«به خاطر دنیای جدید» و مجموعه داستان« سمفونی قورباغه‌ها»

صاحب امتیاز و مدیر مسئول : عبدالرضا شهبازی

سخنان لطیف

یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
 

"مولای من! استاد شما که بود ؟ "حسن بصری پاسخ داد :
 

..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد 

  

و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
 

"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ 

 

 "حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
 

"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،
 

 

اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر  

 

هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته  

 

بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام  

 

به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، 

 

 در خانه را باز کرد.حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد.  

 

گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت 

 

  کردم شب در خانه ام بماند.یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه  

 

بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه 

  

بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم 

 

 چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب  

 

چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "مردی  

 

راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم . از آن پس، هر گاه 

 

 مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا  

 

برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی  

 

گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله 

 

 ، به من توان ادامه راه را می داد. "

 

"نفر دوم که بود ؟ "

 

"استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، 

 

 که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب  

 

می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی  

 

 

نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب  

 

می کشید ، واق واق می کرد.همه کار می کرد تا از برخورد با 

 

 آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام  

 

، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو 

  

شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ  

 

دیگر محو شد. "حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد:
 

"و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، 

 

 به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:خودت این شمع را روشن کرده ای؟
 

دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل  

 

از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟
 

دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید 

 

 بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟
 

در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن  

 

می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع، 

 

 در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند 

 

 

 چگونه روشن می شود و از کجا می آید.از آن به بعد، تصمیم گرفتم با 

 

 همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، 

 

 رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . 

  

همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، 

  

روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم 

 

.آَموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ،  

 

مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند