گفته
های فروغ فرخزاد در موردشعرامروز؛ حرف هایی است از جنس امروز و حتا برای
امروز که از زبان ایشان_ از نواری که داشتم پیاده نمودم_ بیان شده. حرف
هایی که بازگوکردن شان راهگشای روشنی است برای همه ی شاعران امروز که با
گونه های مختلف شعروشاعری در نکاپو هستند. برآن شدیم تا سه تا از کفت
وگوهای ایشان با م. آزاد و روزنامه ی بازار رشت در سال ۱۳۳۴ را پیش روی شما
بگذاریم باشد که با این بانوی فرهیخته ی همه ی زمان ها؛ هم گام شویم(با
بوسه برتقدس شاعرانگی و زنانگی اش: آفرین پنهانی):
مصاحبه ی (۱)م.آزاد با فروغ
منبع :لهور
آزاد : از نیما شروع کنیم،به نظر من صمیمانه ترین و نخستین پرسش برای ما همیشه اینست که با نیما چطور برخورد داشته اید؟آزاد : به نظر من کافیست توی دفتر شعری هشت
تا،ده تا شعر خوب باشد-خوبها!-یعنی که بماند و بعد رضایت کامل ایجاد کند.و
خوشبختانه«تولدی دیگر»چنین دفتریست.دفتری که شعرهای ماندنیش به بیش از
اینها میرسد…
- چرا شعر میگویید و در شعر چه چیزی را جست وجو میکنید؟
فرخ زاد :
اصلن این -چرا- با شعر جور در نمی آید-من نمی توانم توضیح بدهم که چرا
شعر می گویم.فکر می کنم همهی آن ها که کار هنری می کنند، علتش-یا لااقل
یکی از علتهایش-یک جور نیاز ناآگاهانه.است به مقابله و ایستادگی در برابر
زوال. اینها آدمهائی هستند که زندگی را بیش تر دوست دارند و میفهمند و
همین طور مرگ را.کارهنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی
گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ.گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم
یکی از قوانین طبیعت است،اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس
حقارت و کوچکی می کند.یک مسئلهای ست که هیچ کاریش نمی شود کرد.حتا نمی
شود مبارزه کرد برای از میان بردنش.فایده ندارد. باید باشد.خیلی هم خوب
است.این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی
است که وقتی به او می رسم می توانم راحت با او درد دل کنم.یک جفتی است که
کاملم می کند،راضیم می کند،بیآن که آزارم بدهد.بعضیها کمبودهای خودشان
را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران می کنند.اما هیچ وقت
جبران نمی شود.-اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگ ترین شعر دنیا و
هستی نبود-رابطه دو تا آدم هیچ وقت نمی تواند کامل و یا کاملکننده
باشد-به خصوص دراین دوره-به هر حال بعضی ها هم به این جور کارها پناه می
برند.یعنی می سازند و بعد با ساختهی خود مخلوط می شوند و آن وقت دیگر چیزی
کم ندارند.شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش می روم خود به
خود باز می شود.من آن جا مینشینم،نگاه می کنم، آواز می خوانم،داد می
زنم،گریه می کنم،با عکس درختها قاطی می شوم،و می دانم که آن طرف پنجره یک
فضا هست و یک نفر می شنود،یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال
قبل وجود داشته-فرق نمی کند-وسیلهای ست برای ارتباط با هستی،با وجود،به
معنی وسیعش.خوبیش این است که آدم وقتی شعر می گوید می تواند بگوید:من هم
هستم،یا من هم بودم.در غیر این صورت چه طور می شود گفت که: من هم هستم یا
بودم.
….من در شعر خودم، چیزی را جست وجو نمی کنم. بلکه در شعر خودم،
تازه خودم را پیدا می کنم.اما در شعر دیگران یا شعر به طور کلی….می دانید،
بعضی شعرها مثل درهای بازی هستند که نه این طرف شان چیزی هست نه آن طرف
شان- باید گفت حیف کاغذ-به هر حال شعرها هم مثل درهای بستهای هستند که
وقتی بازشان می کنی، میبینی گول خوردهای،ارزش باز کردن نداشتهاند.خالی
آن طرف آن قدر وحشتناک است که پر بودن این طرف را جبران نمی کند.اصل کار
«آن طرف»است…خب،باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشمبندی یا حقهبازی
یا شوخی خیلی لوس-اما بعضی شعرها هستند که اصلن نه در هستند، نه باز
هستند،نه بسته هستند، اصلن چارچوب ندارند.یک جاده هستند، کوتاه یا بلند،
فرقی نمی کند . آدم هی می رود، هی می رود و برمی گردد و خسته نمی شود اگر
توقف می کند برای دیدن چیزیست که در رفت و برگشتهای گذشته ندیده
بوده..آدم می تواند سالها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در
آن ها افق هست،فضا هست،زیبائی هست،طبیعت هست،انسان هست،زندگی هست،و یک
جور آمیختگی صادقانه با تمام این چیزها هست و یک جور نگاه آگاه و دانا به
تمام این چیزها هست.نمی دانم،مثالم خیلی طولانی شد.من این جور شعرها را
دوست دارم و شعر می دانم.می خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد به من
فکر کردن و نگاه کردن،حس کردن،و دیدن را یاد بدهد؛و یا حاصل یک نگاه،یک
فکر و یک دید آزمودهای باشد.من فکر می کنم که کار هنری باید همراه با
آگاهی باشد،آگاهی نسبت به زندگی به وجود،به جسم، حتی نسبت به این سیبی که
گاز می زنیم.نمی شود فقط با غریزه زندگی کرد.یعنی یک هنرمند نمی تواند و
نباید.آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که
آدم را به فکر کردن و امیدارد،وقتی فکر شروع شد آن وقت آدم می تواند
محکمتر سرجایش بایستد.من نمی گویم شعر باید متفکرانه باشد،نه،احمقانه
است.من می گویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری،باید حاصل حسها و
دریافتهائی باشد که به وسیله تفکر تربیت و رهبری شدهاند. وقتی شاعر،شاعر
باشد و در عین حال «شاعر» یعنی «آگاه»، آن وقت می دانید فکرهایش به چه
صورتی وارد شعرش می شوند؟به صورت یک«شب پره که می آید پشت پنجره»،به صورت
یک «کاکلی که روی سنگ مرده»، به صورت یک «لاک پشت که در آفتاب خوابیده» به
همین سادگی و بیادعائی و زیبائی.
آزاد : گفتید همیشه در شعر
فکری را جست وجو میکنید.یعنی صرف نظر از شکل و جنبههای حسی،توجهی خاص به
محتوی دارید.پس شعرهای ظریف،شفاف و فقط زیبا،شما را قانع نمیکند؟
فرخ زاد : اینها
فقط ظریف،شفاف و زیبا هستند.اما آیا شعر چیزیست که فقط ظریف،شفاف و زیبا
باشد؟،مثلن این شعرهائی که اخیرن به اسم طرح چاپ می شود.من آن ها را در
حد ظریف و شفاف و زیبا بودن قبول دارم.اگر باشند.
آزاد : به عنوان بک شعر متعالی؟
فرخ زاد :
اگر فقط صاحب این خصوصیاتی باشند که شمردیم، نه .البته، شعر صورتهای
مختلف می تواند داشته باشد،گاهی اوقات شعر فقط«شعر» است-مقصود من از کلمهی
«شعر» در این جا آن مفهوم صد در صد حسی است که از این کلمه داریم نه
مفهوم کلی .مثلن وقتی که به یک درخت نگاه می کنیم در غروب ،و می گوئیم :
چقدر شاعرانه است-بعضی شعرها این جوری هستند، یعنی زیبا هستند. نوازش می
دهند. به هر حال بعضی شعرها-شاعرانه-هستند. البته، اینها شعر هستند. اما
شعر به همین محدود نمی شود، اینها جای خودشان را دارند.شعر چیزی است که
عامل ظرافت و زیبائی هم یکی از اجزاء آن است. شعر «آدمی» است که در شعر
جریان دارد،نه فقط زیبائی و ظرافت آن آدم. مثلن این طرحها.من وقتی می
خوانم بعضی وقتها، خوشم می آید.اما خب که چه؟ خوشم می آید. بعد چه؟ آیا
تمام زوری که ما می زنیم فقط برای این است که دیگران خوش شان
بیاید؟نه.جواب هنر نمی تواند فقط خوش آمدن باشد. در این جور کارها،بیشتر
حالت ساختن هست تا خلاقیت.
آزاد : میبینیم که بیشتر مدافعین
این نوع ظرافت گویی،شعر ژاپنی و چینی را پیش میکشند،در حالی که در آن
شعرها-با همه کوتاهی و ظرافت و زیبائی-عامل فوق العاده انسانیتر…
فرخ زاد :
شعر ژاپنی و چینی فقط طرح نیست، اصلن طرح نیست. فکر و حس برتری است که در
طرح ساده و کوتاهی ریخته شده. بعلاوه این شعرها اگر کوتاه هستند و ظاهرن
ساده، به علت خصوصیات محیط و روحیهی ملتی است که آنها را به وجود آورده.
شما این ظرافت و ایجاز و خلاصگی را در تمام مظاهر زندگی آن ها
میبینید،حتا در حرکات دست و سیلابهای کلمات زبان شان. بعلاوه این شعرها
در «شکل» کوتاه و ظریف هستند در«معنی» که این طور نیستند. در مورد ما،
کاملن فرق می کند.من فکر می کنم که چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه
زیاد به ظرافت و زیبائی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است .تربیت نشده
است.باید این حالتها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقن به مقدار زیادی خشونت
و کلمات غیر شاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود.
آزاد : مسایلی که مطرح کردید،نافی خیلی از شعرهای سابق شما و حتا چند شعر اول«تولدی دیگر»است،آن ها که صرفن خصوصیاند و احساساتی.
فرخ زاد :
من این حرفها را یک مقداری هم برای خودم می زنم.من از خودم بیشتر از
دیگران انتقاد می کنم.طبیعی است که تعداد زیادی از شعرهای من مزخرف
هستند.اما در عین حال نمی شود برای محتوی شعر فرمول مشخصی نوشت.یعنی نوشت
که تمام شعرها باید شامل مسائل کلی و عمومی باشند.مسئله این است که آدم چه
طور به مسائل خصوصی خود نگاه می کند و یا به مسائل عمومی. این«دید»یک شاعر
است که محتوی کارش را خیلی خصوصی و فردی میکند و یا به مسائل خیلی خصوصی و
فردی او جنبهی عمومی میدهد.در مورد بعضی شعرهای«تولدی دیگر»حرف شما را
قبول دارم.
الان وقتی به شعرهای«اسیر»نگاه میکنم،میبینم که آن مسائل دیگر حتا شامل خودم هم نمیشوند.در حالی که ریشههای شان خصوصی نبود.
آزاد : مسئله این است که وقتی هنرمند به مرحلهای رسید که صاحب«دید»شد
مسئلهی«مسئولیت»برایش مطرح میشود.مثلن آدم وقتی در کنار چند شعر با ارزش
شما-آن ها که دیگران کمتر جرأت بیانش را دارند-به مسایلی کاملن شخصی و پیش
پا افتاده برمیخورد، متأسف میشود.حتا به این فکر میافتد که نکند دیوان
پر کردن…
فرخ زاد : درست است.
آزاد : وقتی که شاعر احساس«مسئولیت»داشت-به پیشنهاد نیما- این مواظبت در کار شعرش باید باشد
فرخ زاد :
می دانید من یک بار گفتم،بعضی شعرها هستند که هم آهنگ با
اعتقادات،تجربهها و پسندهای شاعرانهی آدم هستند.به این شعرها میشود
«عقیده»داشت.اما بعضی شعرها هم هستند که هم آهنگ با این چیزها نیستند- اما
آدم به آن ها«علاقه»دارد.به علت های خیلی نامشخص،در این کتاب سه چهار تا
شعر هست که من آن ها را قبول ندارم؛اما بی خودی دوست شان دارم.شاید بهتر
بود که چاپ شان نمیکردم،اما انگار تا چاپ شان نمیکردم،از دست شان راحت
نمیشدم.
آزاد : در این جا مسئلهی دور ماندن از زندگی و بیان
مجردات پیش می آید.بعضیها تصور میکنند نوعی تعلق و دیدن زندگی،حیطهی
شعرشان را محدود خواهد کرد.باید در عالم مجردات بسر برد و با عواملی ذهنی
با زندگی لاس زد.گسترش را در این میدانند.شعر های قابل استناد«تولدی
دیگر»شما،در واقع قطعنامهای ست علیه اینگونه دستگاه فکری.مثلن «آیههای
زمینی»شما را اصلن میشود شعری«مستند»نامید.این نمونهها کاملن مغایر است
با آن تصویر های کاملن حسی و خصوصی…
فرخ زاد :
نه.من پناه بردن به اتاق در بسته، و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی
قبول ندارم،من می گویم دنیای مجرد آدم باید نتیجهی گشتن و تماشا کردن و
تماس همیشگی با دنیای خارجی باشد.آدم باید نگاه کند، تا ببیند و بتواند
انتخاب کند.وقتی آدم دنیای خودش را در میان مردم و در ته زندگی پیدا کرد
آن وقت می تواند آن را همیشه همراه خودش داشته باشد و در داخل آن دنیا با
خارج تماس بگیرد.وقتی شما به خیابان می روید و برمی گردید به اتاق
تان،چیزهائی از خیابان در ذهن شما باقی می ماند که مربوط به وجود شخص شما و
دنیای شخصی شماست.اما اگر به خیابان نروید و خودتان را زندانی کنید و فقط
اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان.معلوم نیست که افکار شما با واقعیاتی که
در خیابان می گذرد هم آهنگی داشته باشد.ممکن است در خیابان آفتاب باشد و
شما فکر کنید،هنوز تاریک است.ممکن است صلح باشد و شما فکر کنید هنوز جنگ
است.این حالت،یک جور عزلت منفی است.نه خود آدم را نجات می دهد و نه سازنده
است.به هرحال شعر از زندگی به وجود می آید،هر چیز زیبا و هر چیزی که می
تواند رشد کند نتیجهی زندگیست.نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه
کرد.حتی زشتترین و دردناکترین لحظههایش را.البته نه مثل بچهای بهت
زده.بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی. تماس با زندگی برای
هر هنرمندی باید باشد.در غیر این صورت از چه پر خواهد شد؟.
آزاد : «دیدار در شب» شما، مثلن، وقتی آدم این شعر را میخواند خیلی حرفها برایش مطرح میشود.مسائل سالهای نزدیک به ما.
انگار اینها برایش مطرح میشود .مسائل سالهای نزدیک به ما. انگار اینها
حرفهای نسلی است که با دلتنگی، زنده بودنش را باور نداشت و «پهنهی وسیع
دو چشمش را احساس گریه کدر میکرد…»
فرخ زاد : من
به قیافهی آدم هائی که یک موقع ادعاهای وحشتناکی داشتند نگاه می کردم و
پیش خود فکر می کردم: این که جلوی من نشسته،همان است که مثلن هفت سال پیش
نشسته بود؟آیا اگر این،آن را ببیند،اصلن می شناسد؟ همه چیز وارونه شده
بود.حتا خودم وارونه شده بودم.از یأس خودم بدم می آمد و تعجب می کردم.این
شعر نتیجهی همین دقت است.بعد از این شعر توانستم یک کمی خودم را درست
کنم،در متن فکرها و عقیدههایم دست بردم و روی بعضی حالتهای خودم خط قرمز
کشیدم.اما دنیای بیرون هنوز همان شکل است، آن قدر وارونهست که نمی خواهم
باورش کنم.
من روی زبان این شعر هم کار کردم.در واقع اولین آزمایشم بود
در زمینهی بکار بردن زبان گفت وگو.روی هم رفته ساده از آب درآمده،اما با
بعضی قسمتهایش هنوز موافق نیستم.
آزاد : در«مرز پرگهر»
هم-هرچند در نظر بعضی فضلا، این شعر نیامد، و همان بهتر-نزدیکی تان با
زندگی ستایش انگیز است. از درون همهی قضایا صحبت میکنید. خود زندگی.
بگذارید شعر و «تجوهر شعری» گاهی فدای «صداقت »شود. مگر تا به حال این
فدای آن نشده بود؟ شما انتقام بگیرید…
فرخ زاد :
من راجع به شعر هیچ وقت محدود فکر نمی کنم،من می گویم شعر در هر چیزی هست
فقط باید پیدایش کرد و حسش کرد .به این همه دیوان که داریم نگاه
کنید.ببینید موضوع شعرهای مان چقدر محدود هستند.یا صحبت از معنویتی است که
آن قدر «بالا» است که دیگر نمی تواند انسانی باشد و یا پند و اندرز و
مرثیه و تعریف و هزل……زبان هم که زبان خاص و تپبیت شده است.خب،چکار
کنیم؟دنیای ما دنیای دیگریست.ما داریم به ماه می رویم-البته ما که نه….
دیگران-فکر می کنید این مسئله فقط خیلی«علمی»است نه….حالا بیا و یک شعر
برای یک موشک بساز،فضلا می گویند:نه..پس خود شاعر کجاست؟انگار که این «خود»
فقط یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک«خود»همیشه دردمندی و بدبخت
باشد یک «خودی» که تا دستش می زنی فقط بلد است یک چیز بگوید: من درد می
کشم. در شعر «مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی
تواند بگوید.در این شعر من با یک مشت مسائل خشن،گندیده و احمقانه طرف
بودم.تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضیها آن قدر غیر
شاعرانه باشند که نتوان آن را در نامهای نوشت و به معشوقه فرستاد.به من
چه،بگویید از کنار این شعر که رد میشوند دماغ شان را بگیرند.این شعر زبان
خودش را و شکل خودش را دارد.من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف
بزنم که پر از بوی ادرار است،لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترین شان را
انتخاب کنم برای توصیف این بو،این حقه بازیست.حقهای ست که اول آدم به
خودش میزند،بعد هم به دیگران.
آزاد : شما از زبان و
قالب«امروز»صحبت کردید.فکر نمیکنید شما در مثنویهاتان-آن شعر«غزل»شما که
اصلن مطرح نیست- احساس تان را خفه کردهاید؟هم زبان و هم قالب این دو شعر
مال قدماست.آدم احساس پوسیدگی میکند.گویا بهتر است شما همیشه در قالب
خودتان باشید.خودتان باشید.
فرخ زاد :
درباره مثنویها مفصل صحبت کردم.با آقای آزاد.اما نتیجهگیری شما…نه این
طوری نیست.ریشه یکیست.فقط لحظهها باهم فرق دارند.شعر،درست است که در طول
روزها و ماهها در آدم ساخته میشود اما در عین حال،حاصل دریافت یک لحظه
است.در مثنویها،این لحظه…لحظهی خیلی دور و جدایی بود.در بقیهی
شعرها،لحظهها به زمان نزدیک تر بودند. در خود زمان بودند…
آزاد
: استدلال نمیکنید؟ میخواهید بگوئید عشقی که در مثنویهای تان بیان
کردهاید،جدا از عشقی ست که در شعرهای دیگرتان مطرح میشود؟شما یک وجودید و
یک نوع به عشق میاندیشید.
فاصلهی زمانی این شعرها که خیلی دور نیست...
فرخ زاد :
به هر حال ،اینها انعکاس حالتهای روحی من و دریافتهایی هستند که به
زمان مربوط میشوند.آن حالت و دریافتها یک چنین قالبی را میطلبیدهاند.از
این گذشته من مثنوی را دوست دارم و بالاخره حرف من این است
که«حرف»باید«تازه»باشد وگرنه شکستن قالب که کار مهمی نیست. خیلی از رفقای
ما این کار را میکنند.همین طور درق درق دارند میشکنند. خب،شکستن که فقط
شکستن است .عوضش چه چیزی را ساختهاند؟قدیمها زلف یارشان به بلندی یک
مصراع بود حالا یک مصراع و نیم است یا یک مصراع و سه چهارم.ما که دشمن وزن
نیستیم.ما میگوئیم بیائید حرفهای خودمان را بزنیم.
آزاد :
ببینید شعرهایی در این کتاب هست که مخصوص خود شماست، «عروسک
کوکی»مثلن.شعرهایی هم هست که یک دستی کتاب را از بین برده؛گذشته از آن غزل
سوزناک و مثنویها ، قصهی «علی کوچیکه». «حرف» های این شعر، در شعرهای
مخصوص خودتان جا افتادهترند.
فرخ زاد : حرف
بر سر دو چیز است یکی قالب «علی کوچیکه» یکی هم حرف هاش. من معتقدم این
دو تا باهم هم آهنگ هستند-اگر هم آهنگ نبودند که باهم نمی آمدند-من
نمیخواستم قصه بگویم. من میخواستم در واقع از این فرم قصهگویی برای
گفتن یک مقدار واقعیتهای اجتماعی استفاده کرده باشم…
آزاد : شاید همین یکی از دلایل ناموفق بودنش است.
فرخزاد چرا ناموفق است؟
آزاد : پیام نومیدانهای دارد.
فرخ زاد :
من معتقد نیستم که پیام نومیدانهای دارد.اتفاقن کاملن بر عکس.من در این
شعر در واقع با خودم و با زندگی حسابهایم را روشن کردهام. و این شعر را
در عین حال برای تمام کسانی گفتهام که جرأت گذشتن از یک حد و بالا رفتن را
ندارند.گرفتار یک مشت حسابها و دلبستگیها و قرار دادهای حقیر زندگی
روزانهاند.این شعر نتیجهی جدائیهای درونی خودم هست برای انتخاب یک نوع
زندگی.سئوال این است:آش رشته یا گرسنگی و دریا؟خیلی خصوصی بود،اما عمومی
از آب در آمد.نیما میگوید:«باید از چیزی کاست. تا به چیزی افزود.»
آزاد : به هر حال به عنوان یک«قصه»از شما پذیرفتنیست.
فرخ زاد : اما قصهای که آدم را یک کمی وسوسه میکند و متوجه دنیای کوچکش میکند…هان؟
اما دربارهی قالب،من قبول دارم که هر حرفی را نمیشود در این قالب زد.من
حرف هایی دارم که این قالب برای شان کوچک است.جلوی فوران حس و فکر را
میگیرد.بگذارید علی در قالب کوچک خودش بماند.علی یک بچهی کوچک بود.مال
کوچه بود.باید با همان زبان و آهنگی که مردم کوچه حرف میزنند،حرف
میزد.اما علی فقط یک بار به سراغ من آمد و گمان نمیکنم دیگر بیاید.چون من
حرفهایم را با او تمام کردهام و تکلیف هر دومان روشن شده.
آزاد :
ببینید،برای ما«شعر زمانه»مطرح است.در زمان بودن و زمان را حس کردن.اگر
مادر این جا از قالب حرف زدیم،از این جهت بود که معتقدیم شعر روزگار
ما،قالب مناسبش را میطلبد. «مرز پرگهر»،«اوهام بهاری»-که هیچ وقت
نمیخواهم «و هم سبز»ش بخوانم-«و پرنده»از این جهت کاملند که در آن ها فکر
امروز با قالب امروز،بیان شده است.
به طور کلی در این کتاب دو دسته
شعر میبینم:یکی آن ها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابق تان
است و بیارجتر از شعرهایی که در آن ها کلیتر و جدیتر به مسائل نگاه
کردهاید،با دید و زبان تازهای. یعنی «تولدی دیگر»باید به همین شعرها
اطلاق می شد.به«آیههای زمینی»و«دیدار در شب»و«فتح باغ» و«هدیه»و چند تای
دیگر…
فرخ زاد : برای شما گفتم که شعرهای این کتاب
نتیجهی چهار سال زندگی و کار هستند،من شعرهای خوب این چهار سال را جدا
کردم و چاپ کردم-نه فقط شعرهای خوب را در مجموع-این شعرها صفت های طبیعی
خودشان را دارند؛ بد بودن و خوب بودن شان را.نقص شان و تکامل شان
طبیعیست.گمان می کنم تازه باید شروع کنم.آدم باید به یک حدی از
شناسایی-لااقل در کارش-برسد. من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد
نگرفتهام وگرنه الان قصیده می ساختم.
همین طوری راه افتادم.مثل بچهیی
ست که در یک جنگل گم می شود.به همهجا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه
چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا
کردم.خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل.اما شعرهای این
کتاب در واقع قدم های من هستند و جست وجوهای من برای رسیدن به چشمه.
حالا شعر برای من یک مسئله جدیست.مسئولیتیست که در مقابل وجود خودم احساس
می کنم.یک جور جوابیست که باید به زندگی خودم بدهم.من همان قدر به شعر
احترام می گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.فکر می کنم نمی شودفقط به
استعداد تکیه کرد.گفتن یک شعر خوب همان قدر سختست و همان قدر دقت و کار و
زحمت می خواهد که یک کشف علمی.به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر
بودن»در تمام لحظههای زندگیست.
شاعر بودن یعنی انسان بودن.بعضیها را
می شناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد.یعنی فقط وقتی
شعر می گویند شاعر هستند.بعد تمام می شود.دو مرتبه می شوند یک آدم حریص
شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر.خب،من حرف های این آدم ها را هم قبول
ندارم،من به زندگی بیشتر اهمیت می دهم و وقتی این آقایان مشت های شان را
گره می کنند و داد و فریاد راه می اندازند-یعنی در شعرها و«مقاله»های
شان-من نفرتم می گیرد و باورم نمی شود که راست می گویند.می گویم نکند فقط
برای یک بشقاب پلو است که دارند داد می زنند . بگذریم.
فکر می کنم کسی
که کار هنری می کند باید اول خودش را بسازد و کامل کند،بعد از خودش بیرون
بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام
دریافت ها،فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد…
روزنامه بازار رشت – مهر ماه ۱۳۳۴
▪ نظر شما به طور کلی در مورد «شعر امروز» چیست؟
ـ شعر هم مثل هر هنر دیگری یک جور بیان کردن و در نتیجه خلق مجدد زندگی
است و چون از زندگی مایه می گیرد طبیعی است که باید هماهنگ با ماهیت متغیر و
تأثیرپذیر آن باشد. «شعر امروز» زاییده شرایط زندگی امروز و ترسیم کننده
خطوط مشخص این زندگی است و چرا که نباشد؟ من تصور می کنم گفت وگو درباره
حقانیت این موجود زنده، کار عبث و غیرلازمی باشد. همین که به دنیا آمده است
و علیرغم نصایح پدربزرگ های اشراف زاده و درویش مسلک و فاضل نمایش هم چنان
به ایجاد رابطه با مردم کوچه و بازار مشغول است، خود دلیل روشنی است به
لزوم زنده بودنش، منطقی بودن راهش، و واقعی بودن منبع تجربه هایش. و اما
اینکه این موجود زنده در چه مرحله ای از مراحل عمر خویش است و تا چه حد به
زندگی معرفت پیدا کرده است؟… من فکر می کنم که شعر ما بعد از نیما که
آغازکننده بود و آزاد کننده، یک دوره بحرانی و شلوغ را پشت سر گذاشته است
که نتیجه مستقیم برخورد ناگهانی اوست با مسئله آزادی در بیان و فرم.
شعر ما، همه معلق هایش را زده است و بند بازیهایش را کرده است. نامه های
عاشقانه اش را نوشته است و از جریانات زودگذر تأثیرات زودگذرتری برداشته
است و به مقتضای جوانی و خامی اش به جامه های مختلف در آمده است: اجتماعی
شده است، انقلابی شده است، اخلاقی شده است – حتی بداخلاق هم شده است! –
فلسفی شده است. پیچیده شده است، درد کشیده است و عصیان کرده است و در
عصانگری تا حد به دور انداختن وزن پیش رفته است و حالا لحظه ای رسیده است
که باید بنشیند و در آرامش و اطمینان و آگاهی به خلاقیت های واقعی و عمیق
بیندیشد. از میان همه آنهایی که شعر می گویند، آن کس سرنوشت شعر ما را مشخص
خواهد کرد و آن را به کمال خواهد رساند که بر این لحظه فائق شود و انبار
ذخیره های فکری و روحی اش پیش از رسیدن به این لحظه، خالی نشده باشد. خیلی
ها رسیده اند و من امیدوارم این رکود و سکوتی که بر محیط شعری ما حکومت می
کند، نوعی مرگ نباشد، بلکه استراحتی باشد و ذخیره کردن نیرویی برای ادامه
دادن.
▪ گفتید رکود، به عقیده شما چه چیزی باعث این رکود شده است؟
ـ این رکود و عدم تحرک در تمام جنبه های مختلف زندگی ما به چشم می خورد.
خاص هنر نیست. فقط شاید هنر بیش از هر چیز دیگری نسبت به آن حساسیت نشان می
دهد. طبیعی است که ما برای خودمان شعر می گوییم، چرا که این نیاز وجود
ماست. اما بعد… بعد که گفتیم چه؟ احتیاج داریم به این که قضاوت شویم و حس
کنیم که تأثیر گذاشته ایم و رابطه ایجاد کرده ایم و مسئولیم. اما از
اجتماعی بی شکل که هیچ گونه ایده آلی ندارد و نسبت به هیچ چیز احساس
مسئولیت نمی کند، و تنها حرکت زنده اش حرکت از فصل جفت گیری به فصل چراگاه
است، چگونه می شود توقع پاسخ و نگاهی داشت و چگونه می شود به آن پاسخ و
نگاه دل خوش کرد. کار هنر در اینجا کاری است خصوصی و فردی. و این که آدم
چقدر می تواند در این خصوصیت و فردیت دوام بیاورد و به مصاحبت در و دیوار
وقت بگذراند، این سئوالی است که فقط با ظرفیت ها و توانایی های روحی مان می
توانیم به آن پاسخ دهیم.
آن ها که ساکت می شوند، یا دیگر چیزی برای
گفتن ندارند که همان بهتر که ساکت شوند و یا این که توانایی سازش شان با
این خلاء وحشتناک به پایان می رسد و خود را با تمام ایده آل هایشان تنها و
بیهوده می یابند.
تنها راه نجات این است که انسان به آن حدی از بی
نیازی و بارآوری برسد که بتواند در یک لحظه واحد هم سازنده و هم بیان کننده
دنیای خود باشد و هم تماشاگر و هم قاضی این دنیا. از خود تغذیه کند، چرا
که هر چه در بیرون است بوی گندیدگی و فساد می دهد. و در خود اوج می گیرد،
چرا که اگر آسمانی هست، آسمانی است که هنوز به مرحله تقسیمات سماواتی
نرسیده است!
▪ به نظر شما می توان در فرم های کلاسیک مثل غزل و مثنوی سخن گفت و توفیقی به طور کلی یافت؟
ـ اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در آن بگنجد، طبیعی است که می شود
حرف زد. شعر قالب و فرم نیست، بلکه محتواست. اما آن عاملی که شاعر امروزی
را وادار به دستکاری در وزنها می کند و موجب توسعه و تغییر آنها می شود،
روحیه و واقعیت ها و مسائل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این
قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را بهه کمک مدرن ترین قالب ها هم
نمی شود به عنوان یک شعر صمیمی وو زنده و هوشیار جا زد. خیلی ها این کار را
کردند و می کنند و باورشان هم شده است که «شاعر زمان» هستند، چرا که فقط
جرأت کرده اند مصرع ها را کوتاه و بلند کنند. همین! در حالی که روحیه
شعرشان ادامه همان روحیه کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی «مجنون»
را با گروه کلاغان و آهوانش در بیابان های ادب فارسی به کار خواستنن و از
جا نجنبیدن وا داشت. و با چنین روحیه ای مدعی آشنا بودن و بازگو کردن دنیای
«لیلی» هایی هستند که اگر تاکسی سوار نمی شوند، ماشین کورسی سوار می شوند و
با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت می رانند و هر وقت هم که به فکر مطالعه
می افتند به عوض اینکه شعرهای آقایان را بخوانند، مجله «زن روز» می
خوانند!
▪ اعتقاد شما در مورد شعر سپید و شاعرانی که به این شیوه شعر می گویند چیست؟
ـ من در این مورد اعتقاد بخصوصی ندارم، سلیقه بخصوصی دارم. من این نوع
شعرها را نمی پسندم. یک کار هنری تمام و کامل، کاری است که نتیجه جفت شدن و
آمیختگی صد درصد محتوا و قالب باشد. به طوری که بعد از تمام شدن دیگر
نتوان در آن دست برد. شعر بی وزن این ضعف را دارد که همیشه برای هر تغییر و
تبدیلی آمادگی نشان می دهد. پس می شود گفت که تا حدی کامل نیست. شعر بی
وزن برای ورود به دنیای شعر پذیرفته شده، یک چیز کم دارد و آن وزن است. اما
ناگفته نماند که من بسیاری از شعرهای ظاهرا ناموزون را، شعرتر از بسیاری
از موزون های ظاهرا شعر یافته ام. مثلا بسیاری از ناموزون های شاملو (باغ
آینه، هوای تازه) که گرچه تابع هیچ یک از وزنهای متداول در شعر نیستند اما
در نظمی روشن و مشخص قالب گیری شده اند که لازمه هر کار هنری است. و آن وقت
مقایسه نید این ناموزون ها را با بسیاری از موزون های معاصر!
سلام عزیزم خوبی ؟ وبلاگ باحالی داری من که خوشم اومد . من یهت سر زدم توم بیا یه سر بهم بزن اگرم دوست داری منو به اسم نایاب ترین ها لینک کن و بیا تو سایتم صفحه تبادل لینک اونجا لینک خودت رو بزار . منتظرتم ممنون الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
Tabdil Weblog be WEBSITE herfe ey .. ba hadeaghal hazine
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
؛فروغ فرخزاد؛
///
درود علی جان
سلام داداش.سپاس از شعری که انتخاب کردید.من این شعر را خیلی دوست دارم ...شاد باشی و سلامت
اولین مردمان جهان که نخ
به سکه میبستند و در داخل
تلفنهای عمومی میانداختند،
ایرانیان بودند
اولین مردمانی که فقط به
گذشته بسیار بسیار دور خود افتخار
میکنند ولی چیزی در ۵۰۰ سال اخیر
برای دنیا نداشتهاند ، ایرانیان
بودند
اولین مردمانی که در
اولین صادرات به کشورهای شمالی
ایران به جای حنا، خاک رنگی
فروختند، ایرانیان بودند
اولین مردمانی که کشف
کردند دروغگویی و ریا و کلکبازی
برای موفقیت ضروری است، ایرانیان
بودند
اولین مردمان دنیا که
همزمان هم مایل هستند گرمشان شود و
هم سردشان ایرانیان بودند، چون
همزمان با روشن کردن بخاری،
پنجرهها را هم باز
میکنند
اولین مردمانی که در گروه
کمتوسعهترین کشورهای دنیا
قرار دارند ولی ادعا و توقع برترین
مردمان دنیا را دارند ، ایرانیان
بودند
اولین مردمان دنیا که کمتر از همه کار کردند
اما بیشتر از همه عجله داشتند و تندتر از همه
رانندگی می کردند، ایرانیان بودند
اولین مردمان دنیا که کمتر از همه کتاب می خواندند و بیشتر
از همه اظهار فضل،ایرانیان بودند
سلام و سپاس از کامنتت رضا جان
با سلام وعرض ادب
به اطلاع می رساند؛ به مناسبت روز جهانی لایه ازون ،به همت کانون دانشجویی همیاران طبیعت سمینار تخصصی
"حفاظت از لایه ازون" برگزار خواهد شد.
زمان : دوشنبه 25 شهریورماه ساعت 9:30
مکان: سالن آمفی تئاتر مرکز علمی کاربردی جهاد دانشگاهی- ابتدای کوی جهاد گران
ازشما دوست عزیز دعوت به عمل می آید.منتظر حضور سبزتان هستیم.
سلام دوست عزیز ممنونم از اطلاع رسانی شما در صورت امکان حتمن خدمت میرسم...شاد باشی و سلامت
سلام علی آقا
من هم با کشف کشفیات ایرانیان توسط آقا رضا موافقم.
البته با این تفاوت که به جای گفتن « ایرانیان بودند » ، بگوییم :
« ما ایرانیان بودیم .»
موفق باشید.
سلام سید جان منم با شما موافقم ...شاد باشی و سلامت
طعم تلخ سیگارو دوست دارم تلخ مثل آخرین بوسه ی لعنتی ما !
تلخ مثل آخرین دروغ تو که باز هم همو می بینیم
تلخ مثل نبودنت . . . !
::
::
خسته شدم پینوکیو !
این جا آدم ها دروغ های شاخ دار میگویند و دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک می کنند . . .
::
::
پایان سریال دروغ هایت بود آخرین لبخندت و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم…
::
::
دلم واسه شیطان میسوزه . . . !
دروغ نگفت . تظاهر نکرد . . .
حتی به قیمت اخراجش از بهشت . . .
::
::
و باز سکوت خواهم کرد تا کسی مرا دروغگو نداند . . .
::
::
عجب طعم گسی دارد دروغ هایت !
وقتی به خورد گوش هایم میرود ، تمام ذهنم را جمع می کند . . .
::
::
دوستت دارم هایت را پس میدهم ، بر دلم سنگینی میکند این همه دروغ !
::
::
گاو ها هم دروغ میگن با اینکه تنهان همش میگن ما !
::
::
دروغ می گویی تا من خوشحال شوم !
و من احمق می شوم تا تو دلگیر نشوی . . . !
::
::
بخاطر بسپار !
حفظ دروغ نیاز به انرژی دارد ؛
و ترس از برملا شدن آن تولید اضطراب می کند ،
و پوشاندن آن تلف کردن وقت است . . .!
::
::
شیرین نمیشود طعم تلخ دروغ هایی که به خوردم دادی . . . !
::
::
من می بافم . . .
تو می بافی . . .
من برای تو کلاه تا سرت را گرم کنم . . .
تو برای من دروغ تا دلم را گرم کنی . . .
::
::
ترجیح می دهم حقیقتی آزارم بده ، تا اینکه دروغی آرومم کنه . . .
سلام رضا جان زیبا بود...شاد باشی و سلامت
روحش شاد ....
عاشق شعرهای فروغم و سالها پیش شعرهایش همدم دلم بود...
خوشحال شدم که روی وبلاگ شما یادی از ایشون رو مشاهده کردم ...
عمرتان پر برکت
سلام دوست عزیز ممنونم از لطفتان منم اشعار فروغ را خیلی دوست دارم امیدوارم همواره شاد باشی و سلامت