امشب قصد داشتم یه مطلب جدید بنویسم ولی تمرکزم بهم خورد منم تصمیم گرفتم عکس مینو برادر زاده ام را که خیلی دوسش دارم براتون بذارم
علی کاظمیان:راستش خیلی کم پیش اومده که تویه زندگی حسرت چیزی را بخورم؛ولی یه مسئله ای است که همیشه منو اذیت میکنه ...اونم زمان تولدمه 26 اسفند 58 که بعد اون خیلی مسائل سیر نزولی به خود گرفتن و در دهه هفتاد مجدد به تکامل رسیدن.من از وقتی که یادم میاد از آژیر قرمز هراس داشتم و مادرم دائم رادیو را روشن می گذاشت که در صورت خطر به زیر زمین یا همون پناهگاه برویم زیر زمینی که صندلی زده و نورانی بود برای فرار از زیر آوار ماندن...هیچوقت یادم نمیره روزی را که میدان شقایق را زدند برادرم با چه گذشتی خود را روی من انداخت که مبادا شیشه های خرد شده روی من بیفته و من در اوج هراس لرزش خانه را میدیدم.هر روز آوارگی و به روستا رفتن چند خانواده در یک محیط زندگی کردن حداقل امکانات را نداشتن ...برای حمام به شهر آمدن و خلوتی شهر؛ نبود گازوئیل برای روشن کردن شوفاژ و خیلی مسائل دیگر...جنگ که تمام شد و در دوران سازندگی گرانی یه جور دیگه آرامش را از ما گرفت...کلاسهای شلوغ مدرسه برای نوشتن یه املا زیر میز رفتن . کلی مسائل دیگه...نگاه به بچه های الان که میکنم حسرت میخورم که دم از افسردگی و کمبود امکانات و شکست عشقی میزنند.در غیر انتفاعی درس می خونن کلاسهای کم جمعیت و صدها فعالیت کمک درسی... تفریح ما آتاری بودو بازی های احمقانه اش اواخر هم میکرو اومد که دست کمی از اون نداشت شلوار پسرا اونقدر چین داشت که میشد ازش یه شلوار دیگه دوخت و دخترها همانند آقایون ابرو داشتن و سیبیل.ولی الان ای پدو نوت بوکو لب تاپ و تبلت شده سرگرمی قشر افسرده و باز هم از زمین و زمان طلبکارن.بچه گی ما به گل کوچیک طی شد ولی الان با پلی استیشن فوتبال بازی میکنن...و کلی مسائل دیگر...
این دلسوز فقط برای همسن و سالای خودم نیست بلکه متولدین 50و حدودی هم از دهه 60 را شامل میشه به قول ظریفی بچه بودیم از والدین حساب میبردیم الان که بزرگ شدیم از بچه ها ...بچه بودیم از معلم میترسیدیم بزرگ شدیم از محصلها میترسیم...بچه بودیم واسه بابا و ننمون نون میخریدیم الان که بزرگ شدیم واسه بچه ها باید نون بگیریم.آخرشم همه میگن برام چیکار کردی(البته من شانس دارم که بچه ندارم این قلم هنوز به مشکلاتم اضافه نشده) .بچه های الان دوست پسر و دخترشون را به خانواده معرفی می کنن و با هم بیرون میرن سن و سال ما باید یه کیت الکتریکی تویه گوشی حال میگذاشتی تا وقتی که تلفن تویه اتاق دستته کسی نتونه حرفات را گوش بده...یه دوره ای شلوار لی را پاره میکردن؛تیشرت آرم دار یا نوشته دار ننگ بود و مد پسرا سیبیل گذاشتن.دخترا هم مانتوی اپل دار می پوشیدن وعشق رقص فتانه را داشتن.ولی الان واسه دخترا ساپورتو شلوار کشی مده آقایون هم که ماشاالله ابرو بر میدارن و عشوه میان تا مخ یکی را بزنن...
خلاصه زندگیمون به فنا رفت که نه از ارزانی و آزادی دهه های قبل استفاده کردیم و نه از آزادی و امکانات دهه های بعد...
بزرگترا و کوچیکترا قدر دوران گذشته و حال خود را بدونید که خدا کاسه چه کنم چه کنم دست هیچ بنده ای نده انشاالله
پدر داغدار گناوه ای یک روز پس از تشییع و خاکسپاری دختر دبیرستانی اش، با دسته گل و جعبه شیرینی از همکلاسی های وی دلجویی کرد.
دو هفته پیش و زمانی که یکی از دوستان منصوره صحرایی
دانش آموز کلاس اول دبیرستان عترت گناوه با زدن انگشت به پشت شیشه کلاس،
خواست وی را متوجه خودش کند، فکرش را نمی کرد که شیشه شکسته و روی قفسه
سینه دوستش بریزد تا او را روانه بیمارستان کند.
اما پس از انتقال
این دختر دانش آموز به مرکز درمانی گناوه و دو روز بستری بودن وی در خانه،
او به میان همکلاسی هایش بازگشت، ولی همان روز دچار خونریزی مجدد شد و به
کما رفت تا اینکه در بیمارستان بوشهر درگذشت.
در این حادثه، علاوه
بر گلایه مندی خانواده منصوره صحرایی از ضعف پزشکان گناوه و ترخیص زودهنگام
وی، دختر دانش آموزی هم که پشت شیشه کلاس زده و خود را مقصر مرگ هم کلاسی
اش می دانست، دچار فشار روحی شده بود.
اما اقدام جالب و قابل تحسین
پدر داغدار گناوه ای، شادی را به دبیرستان عترت گناوه بازگرداند و فشار
روحی بر همکلاسی های وی را التیام بخشید.
به گفته مدیر آموزش و
پرورش شهرستان گناوه، آقای صحرایی یک روز پس از تشییع و خاکسپاری دختر
دبیرستانی اش، با یک دسته گل و چند جعبه شیرینی به این دبیرستان آمد و در
مراسم صبحگاه سخنرانی کرد تا از همکلاسی های دخترش دلجویی کرده و به فضای
غمبار حاکم بر این مرکز آموزشی پایان دهد.
رئوفی افزود: چنین رفتاری
تنها از انسان های بزرگ منشی سر می زند که در برابر غم های زندگی به خدا و
ائمه اطهار توکل می کنند و مصیبت ها را مشیت الهی می دانند.
پدر
دختر دبیرستانی هم که با اقدام تحسین برانگیزش به دلجویی از همکلاسی های وی
پرداخت، درباره اینکه آیا شخصا به چنین فکری افتاده یا کسی پیشنهاد کرد؟
گفت: همسرم پیشنهاد این کار را داد، من هم یک با دسته گل و چند جعبه شیرینی
به محل تحصیل دخترم رفتم تا از دوستانش دلجویی کنم.
محمد صحرایی
درباره فضای مدرسه پس از حضورش با دسته گل و شیرینی اظهار داشت: همکلاسی ها
و دوستان منصوره با دیدن من گریه می کردند، اما در صف صبحگاه گفتم مرگ
دخترم را مشیت الهی می دانم و آمده ام تا از دوست وی و سایر همکلاسی هایش
دلجویی کنم و از آنها بخواهم با امید و آرامش به تحصیل خود ادامه دهند.
وی
درباره اینکه یک روز پس از خاکسپاری دخترش دست به کار دشوار و بزرگی زده،
می گوید: من کارمند هلال احمر هستم و برایم نهادینه شده که همه را دوست
داشته باشم، ضمن اینکه افتادن شیشه کلاس درس و مرگ دخترم را خواست الهی می
دانم که قصور و عمدی در آن نبوده، از این رو از مدرسه و هم کلاسی های وی
نارضایتی ندارم.
وی ادامه داد: همکلاسی دخترم هم که با انگشت به
شیشه پنجره زده بود، با دیدن من در مدرسه گریه می کرد و به خود می لرزید،
اما به وی گفتم اصلا خودت را مقصر مرگ وی نداند، ضمن اینکه به مادر و مادر
بزرگ وی هم گفتم کمک کنید این دختر از این فشار روحی خارج شود تا من هم
راحت تر با این مصیبت کنار بیایم
منبع :سایت شخصی فرهاد داودوندی
چگونه یک زن رو خوشحال کنیم ؟!
برای
خوشحال کردن یک زن
یک مرد فقط نیاز دارد که این موارد باشد
1. یک دوست
2. یک همدم
3. یک عاشق
4. یک برادر
5. یک پدر
6. یک استاد
7. یک سرآشپز
8. یک الکتریسین
9. یک نجار
10. یک لوله کش
11. یک مکانیک
13. یک متخصص چیدمان داخلی منزل
15.. یک متخصص مد
16. یک روانشناس
17. یک دافع آفات
18. یک روانپزشک
19. یک شفا دهنده
20. یک شنونده خوب
21.. یک سازمان دهنده
22. یک پدر خوب
23. خیلی تمیز
24. دلسوز
25. ورزشکار
26. گرم
27. مواظب
28. شجاع
29. باهوش
30. بانمک
31. خلاق
32. مهربان
33. قوی
34. فهمیده
35. بردبار
36. محتاط
37. بلند همت
38. با استعداد
39. پر جرأت
40. مصمم
41. صادق
42. قابل اعتماد
43. پر حرارت
بدون فراموش کردن :
44. تعریف کردن مرتب از او
45. عشق ورزیدن به خرید
46. درستکار بودن
47. بسیار پولدار بودن
48. تنش ایجاد نکردن برای او
49. نگاه نکردن به بقیه دختران
و در همان حال، شما باید :
50. توجه زیادی به او بکنید، و انتظار کمتری برای خود
داشته باشید
51. زمان زیادی به او بدهید، مخصوصاً زمان برای خودش
52. اجازه رفتن به مکانهای زیادی را به او بدهید، هیچگاه
نگران نباشید او کجا می رود.
بسیار مهم است :
53. هیچگاه فراموش نکنید :
* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهایی که او می گذارد
چگونه
یک مرد را خوشحال کنیم
1. تنهاش بذارید و دست از سرش بردارید
سلام به دوستان عزیزم برای سفر و آب و هوایی تازه کردن چند روزی راهی استان گیلان شدم.متاسفانه روز قبل از حرکت هواشناسی اعلام کرد که دمای هوا 15 درجه سرد میشه و بارندگی شدید هستش.منم که به خاطر کوتاهی زمان و ایام محرم نمیتوانستم سفر را به عقب بیندازم به سمت استان گیلان به راه افتادم.برای رفتن به آنجا مسیر بروجرد ملایر همدان رزن آوج قزوین منجیل رودبار و رشت را برگزیدم تا مسافت کوتاهتر شود؛بعد از گذشتن از شهر منجیل تغییر آب و هوا مشهود بود و با رسیدن به شهر انزلی قطره های ریز باران تبدیل به طوفانی سیل آسا شده بود...به ناچار برای استراحت شب را در انزلی گذراندیم و به خاطر نزدیکی ویلا به دریا تا صبح وزش باد و صدای متلاطم دریا را در کنار خود داشتیم؛فردا صبخ هم تا ظهر استراحت کردیم و متاسفانه به خاطر تداخل برنامه ها از دیدار با یکی از دوستان عزیز وبلاگ نویس محروم ماندیم...
برنامه ما که رفتن به قلعه رودخان بود به خاطر شرایط نا مساعد جوی و ییلاقی بودن مسیر بهم خورد و به ناچار به تفرج در شهر انزلی و مراکز خرید آن رفتیم که بازار کاسپین پردیس و گیلر از مهمترین این مراکز بود.فردای آن روز باز هم با توجه به خرابی هوا به سمت آستارا و جنگلهای گیسوم رفتیم که خوشبختانه در این مسیر هوا متعادل تر گشت و توانستیم چند ساعتی در جنگلهای
گیسوم که آخر آن به دریا ختم میشود را بگذرانیم.فاصله شهر انزلی تا آستارا حدودن 150 کیلومتر بود که از شهر های رضوانشهر اسالم تالش و لوندویل گذشتیم تا به آنجا رسیدیم ؛طبیعت بکر و دست نخورده این مسیر بر جذابیتهای سفر می افزود...به محض ورود به آستارا در شهر به گردش پرداختیم و بعد به بازار ساحلی(مرزی )آنجا رفتیم که واقعن جایی برای خرید نیست چون قیمتها هیچ فرقی با دیگر جاها نداشت و فروشندگان به محض پرسیدن قیمت یک جنس فورن آنرا در پلاستیک می گذاشتند تا در مقابل کار انجام شده قرار بگیریم که خوشبختانه من پر رو تر از این حرفها بودم...
با تماس دوست عزیزم آقای قاسمی متوجه شدم که در 5 کیلومتری آستارا منطقه زیبایی است که درختان در میان آب رشد کرده اند و ما هم از دیدن آنجا کلی لذت بردیم طبیعتی زیبا پر از پرندگان گوناگون...
سفر ما که قرار بود طولانی تر باشد به خاطر آب و هوا نیمه کاره ماند و راهی خرم آباد شدیم رفتن به تالش برای سورتمه سواری گردنه حیران و جاده اسالم به خلخال به زمان دیگری موکول شد...
در برگشت در نزدیکی همدان من که همیشه قوانین رانندگی را رعایت میکنم این دفعه برای بنزین زدن از خروجی یک پمپ بنزین وارد شدم که یک نیسان زامیاد که مرا ندیده بود سر راهم سبز شد و با هم بر خورد کردیم از عجایب روزگار گل گیر اون جمع شد و فقط چراغ ماشین من شکست...و این از نکات ناراحت کننده سفر بود چون ماشینم 5 سال بیمه داشت نمیتوانستم از کوپن بیمه استفاده کنم و اگرهم میخواستم مجبور بودم یک روز اضافه در همدان بمانم ...بالاخره با مقداری پول اون راننده را راضی کرده و به خرم آباد برگشتیم ...
در ادامه مطلب شما را به دیدن گزارش تصویری این سفر دعوت می کنم.
ساحل انزلی
انزلی به آستارا
سلام بر دوستان عزیزم چند روزی در خدمتتون نیستم و عازم سفرم اگه نتونستم بهتون سر بزنم و به کامنتها و ایمیلهای شما پاسخ بدم مرا ببخشید...
شاد باشید و سلامت
باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .
از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد .
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : " بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید
با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین !!! "
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :
" هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟! "
کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره !!!
اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود !!!
جوانی می خواست
زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد
وگفت این
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم
ارزان تر
تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها
پر
حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت
را به
درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم
آسایش
شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود
که
خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم
از
خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به
کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می
خواستی
عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.
احمد شاملو
ده فرمان لیمن
لطفا" روی هر جمله 1 دقیقه فکر کنید،
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می کند.
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟
چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و
ادامه بده.
دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای
همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام
نخواهند داشت
دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست
آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز
داری.
اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از
بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره
شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.
وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند
و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا
کرده است
نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند
فقط یک شب
مهمان ِخانه ی ما بودی
مدت هاست
که رختخواب ها
دل سپرده اند
به حکایت های بالشی
که آن شب زیر سر گذاشتی .
شعر:استاد هوشنگ رئوف
همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که زندگی بهتری خواهیم داشت اگر:
با افراد تازه ای آشنا شویم
شغلمان را عوض کنیم
مهاجرت کنیم
ازدواج کنیم
فکر میکنیم، زندگی بهتر خواهد شد اگر :
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم
و خسته می شویم وقتی :
می بینیم رئیسمان نمی فهمد
زبان مشترک نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
میبینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر کنیم ...
با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که :
رئیسمان تغییر کند، شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر کنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض کند
یک ماشین شیک تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج کنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم....
حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.
اگر الآن نه، پس کی؟
زندگی همواره پر از چالش است.
بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی کنیم.
به خیالمان می رسد که زندگی ، همان زندگی دلخواه ، موقعی شروع می شود که موانعی که سر راهمان هستند ، کنار بروند:
مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم می کنیم
کاری که باید تمام کنیم
زمانی که باید برای کاری صرف کنیم
بدهیهایی که باید پرداخت کنیم
و ...
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!
بعد از آن که همه ی این ها را تجربه کردیم، تازه می فهمیم که زندگی ، همین چیزهایی است که ما آن ها را موانع میشناسیم
این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جادهای بسوی خوشبختی وجود ندارد. خوشبختی، خود همین جاده است.. بیایید از هر لحظه لذت ببریم.
برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:
در انتظار فارغ التحصیلی
بازگشت به دانشگاه
کاهش وزن
افزایش وزن
شروع به کار
مهاجرت
دوستان تازه
ازدواج
شروع تعطیلات
صبح جمعه
در انتظار دریافت وام جدید
خرید یک ماشین نو
باز پرداخت قسط ها
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
اول برج
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
مردن
تولد مجدد
و...
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد .
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید.
عبدالرضا قاسمی :باید اعتراف کنم که کلا! حس خوبی برای حضور در مراسم عروسی ندارم! این حس از بچه گی با من بود. علتش را هم هیچوقت نفهمیدهام، اما وقتی که هفتهی قبل به عروسی دختر یکی از دوستان همشهریام دعوت شدم، از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
خوشحال بودم که بالاخره در این شهر غریب تعدادی از آشنایان و همشهریان را ممکن است ببینم. این دوست گرامی حدود 2 سال بود که به تهران مهاجرت کرده و دخترخانمش در تهران با پسری تهرانی ازدواج کرده بود اما...
اما حوادثی در ادامه برای من اتفاق افتاد که فکر میکنم خواندنش برای شما خالی از لطف نباشد!
سکانس اول: دعوت مشروط!
دوستی که من را دعوت کرده
بود روز قبل از عروسی تماس گرفت و وانمود کرد که قصد احوالپرسی دارد. حس
ششم خبر داد که درخواستی دارد و نمیخواهد مستقیماً بیان کند. از آنجا که
آدم بسیار رک و صریحی هستم، خواستم که اگر حرفی دارد راحت بگوید. ایشان
هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: فلانی اگه میشه شب عروسی با کروات تشریف
بیار! دلیلش را پرسیدم و ایشان با وقاحت گفت که مهمانان طرف داماد، همه
با کلاس هستند و قطعاً با کروات خواهند آمد و ما هم دوست داریم که مهمانان
طرف عروس هم با کلاس تشریف بیاورند!
اول جا خورده و بعد ناراحت شدم. توضیح دادم که با کروات مشکلی ندارم و میدانم ایرانیان باستان از کروات استفاده میکردهاند و استفاده از آن جزء یکی از فلسفههای آیینی ایران بوده، اما هیچ جا درباره رابطه آن با کلاس افراد مطلبی نخواندهام!
خلاصه توضیح دادم که اصولاً با این کار مخالفم و اگر صلاح میبینی به عروسی نیایم چون نمیخواهم کروات بزنم. خجالت کشیدم که بگویم من در عروسی خودم هم کراوات نزدهام حالا اگر در عروسی دختر شما بزنم، جواب اهل منزل را چه بدهم؟!
خلاصه ایشان لطف کرد و از خیر کروات زدن ما گذشت!
سکانس دوم: اجبار در دیالوگ فارسی
شب عروسی با اهل و عیال به محل برگزاری مراسم که تالار زیبایی در غرب تهران بود رفتیم. جلوی درب تالار چند نفر از بزرگان اهل فامیل عروس و داماد به مهمانان خوشآمد میگفتند. البته من بجز همان دوست گرامی کسی را نمیشناختم و این موضوع را بعداً فهمیدم.
دم در با همه احوالپرسی کردم و تبریک گفتم و مستقیم رفتم خدمت دوست همشهری و با زبان شیرین لری گفتم: مارک با و سلامتی (مبارک باشد به سلامتی). اما او چنان قرمز شد که یک لحظه فکر کردم اشتباهاً به او فحش ناموسی دادهام. لبان خود را گاز گرفت و من را به کناری کشید و گفت: فلانی خواهش میکنم با من فارسی صحبت کن! آخه فکر نمیکنی ما هم آبرو داریم؟ تعجب کردم و گفتم: آخه لری حرف زدن دو همشهری با هم چرا باید مایه آبروریزی باشد؟! او در حالی که خودش را جر میداد گفت: خواهش میکنم بس کن و ادامه نده. تصمیم گرفتم عروسی را ترک کنم اما حدس زدم باید ادامه عروسی جالب باشد. رفتم و گوشهای نشستم.
چند نفر از همشهریان را دیدم که بسیار باکلاس شده و با کروات با هم فارسی حرف میزدند. فارسی حرف زدنی که شباهت کمتری با فارسی حرف زدن واقعی داشت. اما این همشهریان طوری رفتار میکردند که گویی در تهران متولد شده و خانه سر نبش تجریش متعلق به پدربزرگشان بوده است!
اعتقاد دارم اگر در یک جمع چند نفره که ممکن است فارسزبان هم درمیان ما باشد، ادب حکم میکند که فارسی حرف بزنیم تا آنها هم متوجه شوند. اما در گفتوگوی صمیمانه دو همشهری با هم، الزام استفاده از زبان فارسی را درک نمیکردم.
سکانس سوم: غش کردن عروس با کلاس
عروسی کمکم گرم شد. گروه آوازخوان هم نوبت به نوبت موسیقیهایی با زبان و ریتمهای مختلف پخش میکردند و بقیه هم میرقصیدند. مهمانان هم روی صحنه و با قر کمر به هنرنمایی میپرداختند. جالب این بود که همشهریهای من "زینو زینو" را بهتر از عربها و "نازنین ناز نکه" را بهتر از کردها میرقصیدند!
نوبت به رقص باباکرم که رسید ماشاءالله روی "جمیله" را سفید کردند. برایم جای تعجب بود که در عروسی که یک طرف آن لرها هستند چطور ممکن است آهنگهای زیبا و شاد لری پخش نشود. مثل نخود آش، خدمت مسئول گروه موسیقی رسیدم و پرسیدم ببخشید چرا آهنگ لری پخش نمیکنید؟ آنها هم توضیح دادند که در مراسمهای مردم غرب کشور بیشتر از آهنگهای کردی استفاده میشود. برایش توضیح دادم که این کار درستی نیست. ما خودمان آهنگهای شاد زیادی داریم که در مراسم شادی از آنها استفاده میکنیم (یا بهتر بگویم استفاده میکردیم!).
ایشان گفت: من بیخبرم و اگر آهنگ شاد لری در اختیار دارید استفاده خواهم کرد. از آنجا که من همیشه مسلح به آهنگ لری هستم فوراً آهنگهای "دوپا " و " سه پا" از استاد فرج علیپور را انتخاب و روی دستگاه آنها کپی کردم.
سرپرست گروه ارکس اعلام کرد که در ادامه آهنگ لری داریم. صدای موسیقی لری که بالا گرفت همشهریهای ما اولش خود را به بیخیالی زدند، اما کدام لر اصیل و وطندوستی است که در برابر آهنگ کمانچه سری جای خودش بند شود؟! در یک لحظه متوجه شدم آنها هم عنان از کف دادند و وارد صحنه شدند و به رقص و پایکوبی پرداختند. آن هم با کروات و تشکیلات دیگر! همه در حال رقص لری بودند که متوجه شدم جو سنگین است. چند نفر از مردهای طرف عروس با مسئول گروه موسیقی در حال بحث بودند که دیدم ایشان با اشاره من را نشان میدهد. ناگهان چند نفر از آنها به طرف من آمدند و تهدید کردند که اگر اتفاقی برای عروس بیفتد، چنان بلایی سر من میآورند که مرغان آسمان به حالم گریه کنند!
پرسیدم مگر چه شده؟ گفتند عروس خانوم پخش آهنگ "دوپا" لری را مایه آبروریزی دانسته و در حالی که میگفتند: وای خدا مرگم بده آبرومان رفت، غش کرده است! تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده! پدر عروس کنارم آمد و گفت: از همان اول اشتباه کردم که شما را دعوت کردم چون از طرز فکر عقب ماندهات اطلاع داشتم!
از برخورد آنها گیج شده بودم. این خانواده فقط 2 سال بود به تهران مهاجرت کرده بودند و دلیل این همه تغییر و فرار از هویت خود را نمیفهمیدم. شاید دخترخانم آنها فراموش کرده در بیمارستان تامین اجتماعی متولد شده بود. البته موضوع هویتگریزی در بین لرهای ساکن تهران عمومیت ندارد و حداقل این که دوستان نزدیک من از جمله دوستان مجازی ساکن در تهران همیشه به لر بودن خود افتخار داشتهاند و اعتقاد دارند. پیشینه قوم لر کاملاً مشخص است و اگر نقصی در معرفی این قوم وجود دارد ایراد از رفتار گروهی از ماست و ارتباطی به کل این قوم اصیل ایرانی ندارد.
به قول معروف تصمیم گرفتم "تنهایی را به جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم" و در حالی که آهنگ آذری شادی جایگزین آهنگ لری شده بود از سالن خارج شدم. دهها سوال بیجواب در ذهنم نقش بسته بود و هیچ دلیل قانع کنندهای برای این هویتگریزی گروهی از نسل گذشته و نسل کنونی را پیدا نمیکردم.
شاید به قول عیسی قائدرحمت پژوهشگر هماستانی "عدهای از لرها وقتی در آباد کردن خرابیها، خود را ناتوان میبینند، وقتی تخریب فرهنگی لر را نمیتوانند احیاء کنند، وقتی اقتصاد و فقر همتبارانشان را نمیتوانند بازسازی کنند، وقتی میبیینند همتبارانشان را با پسوند نامناسب صدا میزنند، وقتی افتخارات لری را نمیتوانند زنده کنند، وقتی ... پس به دور زدن و پاک کردن صورت مسأله پرداخته و به جای این که هویت و تاریخ و جغرافیا و در یک کلمه فرهنگ هزار سالهی خود را بسازند، به دنبال هویتهای جدید خودساخته میروند. بدعتهای نوظهور و هویتهای خودساختهی قومی نه تنها مشکلی را حل نخواهند کرد بلکه در آینده، همین هویتهای جدید دچار آسیبی شوند که قبلاً بر سر هویت قبلیشان (هویت لری) آمده است و آن آسیب همان عدم نگهداری و حفظ نکردن داشتههای قبلی خود است. این عده نمیتوانند هویت هزارسالهی خود را - که با افتخار حکومت چند صد سالهی اتابکان و والیان لر عجین شده - حفظ کنند، چگونه میتوانند هویت جدیدی – که نه تاریخی دارد و نه ریشه و نه سندی – بنا و نگهداری کنند؟!
توضیح: این یادداشت، بهطور اختصاصی، برای «خبرگزاری خبری تحلیلی یافته» نوشته شده است.
اینجاست
که بازماندگان نیز بهواسطهی ترس از سخن خویشان، بهجای اینکه براساس
الزامات و مختصات زندگی مدرن شهری، ساعات اینگونه آیینها را متناسب با
«اقلیم و فصل» برگزینند، به همان شکل سنتی و مختص به زندگی «پیشامدرن
شهری»، آیینهای سوگواری را، هنگام عمود شدن نورآفتاب بر زمین، برگزار
میکنند!
شهرام شرفی: همیشه گفتهاند فرهنگ، حاصل تعاملات دو و چندجانبهی بین آدمها است که پس از گذشت زمان، به یک «چهارچوب محکم و استوار» تبدیل میشود. وقتی هم به این مرحله رسید، مثل ساختمانی میماند که مصالح شکل دهندهاش، چنان مستحکم است که حتا به سازندگان و ساکنانش، مجال ذرهای اندیشیدن برای نوسازی یا بازسازی را نمیدهد.
فرهنگ عمومی نیز، چنین فرایندی را در ذات خود، طی میکند و هنگامی که به «انگارههایی جمعی» تبدیل شد، تغیبر یا بازسازی آن، بسیار دشوار و گاهگاهی، غیرممکن است.
یکی از آیینهایی که از قدیم تا امروز، جزئی جداییناپذیر از فرهنگ عمومی شهرستان خرمآباد و بخشهای زیادی از استان لرستان محسوب میشود، «آیین چهلم» عزیزانی است که به دیدار حق شتافتهاند؛ این مراسم را بر اساس سنتی دیرینه که ریشهاش به گذشتههای کوچنشینی در این دیار برمیگردد، بازماندگان، میانهی ظهر و به عبارت دقیقتر، اندکی پس از نیمهی ظهر، برگزار میکنند.
آیین «سالمرگ» و حتا رسم پنجشنبهی اول و پنجشنبهی آخر سال نیز، همچون آیین چهلم، در اغلب موارد، همان دقایق پس از ظهر، برپا میشود.
طبیعی است از منظر جامعهشناختی، آیینها و عادات اجتماعی، برآیند زمان و عصر خود هستند و «ماهیت فرازمانی» ندارند؛ مناسبات اجتماعی هر عصری، خصوصیات فرهنگ عمومی همان دوره را نشان میدهد و نمیتوان ویژگیهای فرهنگ غالب هر دوره را به عصر دیگری، تعمیم داد.
در مورد آیینهایی چون مراسم چهلم درگذشتگان نیز، همین تحلیل جامعهشناختی، صدق میکند. در گذشته، از آنجا که، زندگی اکثر مردمان ساکن این دیار، از نوع زندگی کوچنشینی و روستانشینی بوده و اساس این نوع زیست، کار جسمی فراوان است و دامپروری یا کار کشاورزی، مستلزم استفاده از «فرصتهای روز» بوده است، مردمان آن زمان، بهتجربه و بر معیار صحیح «شناخت تجربی»، دریافتند آیینهایی چون چهلم یا سالمرگ رفتگان خویش را، باید همان میانهی ظهر یا دقایقی بعد از آن، برگزار کرد و بیدرنگ، پی دامپروری و کشاورزی رفت؛ چرا که، روز را باید غنیمت شمرد و شب را، به استراحت اختصاص داد.
از طرف دیگر، در فرهنگ عمومی این دیار که ریشهای طولانی در تاریخ و تمدن دارد، شب، هماره، از نظر پیام نمادین طبیعت، به معنی آرامش، استراحت و اوقات فراغت آدمیان بوده و مانند بسیاری دیگر از جانداران، به تجدید قوای جسمی و روانی، برای تلاش روز بعد، سپری شده است.
بعدازظهر و هنگام غروب نیز، اشتغال به دامپروری و کارهای طاقتفرسای کشاورزی، اجازه نمیداد مردمان این دیار، ساعتهای نزدیک به غروب را برای بزرگداشت درگذشتگان خویش و برگزاری آیینهایی چون چهلم و سالمرگ، اختصاص دهند.
از این روی، بهرغم اینکه، بسیاری از آیینهای یادبود درگذشتگان، تا به امروز، دچار تغییرات و شاید تعدیلاتی به نفع مقتضیات زندگی مدرن شهری شده است، اما، متأسفانه، هنوز که هنوز است، مردمان شهر من (خرمآباد)، میان ظهر یا اندکی پس از ظهر را که بهویژه در هوای تابستان، بسیار آزاردهنده است، برای بزرگداشت رفتگان خویش تحت عناوین «چهلم»،«سالمرگ»، «پنجشنبهی اول» یا «پنجشنبهی آخر سال»، انتخاب کردهاند.
اینجاست که بازماندگان نیز بهواسطهی ترس از سخن خویشان، بهجای اینکه براساس الزامات و مختصات زندگی مدرن شهری، ساعات اینگونه آیینها را متناسب با «اقلیم و فصل» برگزینند، به همان شکل سنتی و مختص به زندگی «پیشامدرن شهری»، آیینهای سوگواری را، هنگام عمود شدن نورآفتاب بر زمین، برگزار میکنند!
بهطور مثال، در فصل زمستان یا پاییز، بدیهی است که در نظر گرفتن ساعت 2 پس از ظهر، برای اینگونه سنتها، بسیار «بجا» است؛ چرا که، هوا، سرد است و عمر روز، بسیار کوتاه؛ اما، فصل تابستان که غروب خورشید را نزدیک ساعت 21 شاهد هستیم، برپایی چنین آیینهایی در ساعت 2 پس از ظهر، فقط، رنجش دیگران به سبب آفتاب سوزان تابستان را، بهدنبال دارد.
با این توضیحات، در جامعهای که بسیاری از تودههای مردم میترسند دست به نوآوری و خلاقیت بزنند و اصولاٌ ویژگی بارز تودههای مردم، «محافظهکاری» و ایستادگی در برابر «تغییر» است، نیاز است نخبگان و آنهایی که خود را متعهد به پایبندی به رفاه بشر و تلاش برای راحتی آدم میدانند، دست به تغییرات فرهنگی زده، مانند دانشمندان، بهتدریج و باشجاعت، الگوهایی نو (پارادایمسازی)، برای فرهنگ عمومی، بیافرینند.
این نکته یادآوری شود که، تغییرات در فرهنگ عمومی، پدید نمیآید، مگر آنکه چند نفر، پیشگام شده و با «ساختارشکنی» و در پیاش، استمرار بر رفتار جدید، فضایی تازه برای «بازتولید فرهنگی» بگشایند.
پیشرفت دانش بشری نیز همینگونه بوده است؛ کسانی چون گالیله، کپرنیک و داوینچی، با پذیریش سرزنش عموم، ساختارشکنی را جدی، پیگیری کرده، اندکی بعد، مردمان آن عصر، متوجه شدهاند همان کسانی که آنها را، «دیوانه»، «ساختارشکن» و «ناهنجار» نامیده بودند، هم آنان، سخن راست بر زبان آورده بودند و به یقین، رفاه و آسایش امروز انسان، مرهون کوششهای متهورانهای دانشمندان و نخبگان «ساختارگریز» بوده است.
بدین روی، امروز نیز در شهر خرمآباد و بسیاری مناطق دیگر استان، نیاز است نخبگان و روشنفکران اجتماع، برگزاری آیینهای گفته شده را متناسب با فصلهای طبیعت، زمانبندی کرده و البته سرزنش مردمان محافظهکار قوم و خویش را، صبورانه، تحمل کنند. چه اشکال دارد در فصل تابستان، ساعت برزگداشت اینگونه مراسم را به نزدیک غروب، تغییر دهیم؟ و فصل سرما نیز، قاعدهی مختص به خویش را داشته باشد؟
باور کنید «فرهنگ»، سازهای است که توسط من و شما ساخته میشود (نظریهی سازهانگاری). تردید نداشته باشید فرهنگ را باید برآیند ارتباطات بین زبانی که ناشی از تفکر ماست، دانست. فرهنگ، به مثابه ساختاری ثابت وغیرقابل تغییر، نیست.
هر واقعیت اجتماعی از قبیل «آیینهای اجتماعی» را میتوان دوباره ساخت؛ بهشرطی که آدمها، اراده داشته باشند و بخواهند!
توضیح: این یادداشت، بهطور اختصاصی، برای تارنگار «چو ایران نباشد، تن من مباد» نوشته شده است.