راز چگونه از اسب فرود آمدن و اولی تر دانستن ماندگاری بر اصل را، به خوبی راه و رسم منزل ها می دانست. در پس نگاه نافذش، سایه عظیم و « البته» شوم کرکس بی خردی و ناآگاهی را بر میدان دانش و معرفت دیارش می دید. هم از این رو است که کمی بیشتر از چهل سال قبل، در اولین تشکل ادبی شهر از همه می خواهد. تا نگاهشان را به فراسوی سختی و سنگینی کوه هایی که زادگاهش را در جمود خودمی فشارند تعمیم دهند. و لطیف و زیبا بیندیشند. آرزو می کند روزی را که همه جور دیگر دیدن را فرا گیرند. و زیبا اندیشیدن را پیشه سازند. و یقین دارد سر آخر فکر و خرد هنرمندان از تنگناهای دره ای که آنان را محصور ساخته به سوی صحراهای وسیع و پر از ذوق و شوق روی خواهد نهاد.
از آنجا که نمی خواهد تنها بر آرزویی دل خوش باشد. و در حسرت معجزه تی باقی. خود پیش آهنگ حرکتی می شود. که تا همیشه آثار مثبتش بر فرهنگ زادگاهش باقی بماند. بروز گار دولت مستعلجش بر دبیرستانی از شهر، زمینه انتشار سالنامه ای را فراهم می آورد که تمامی مطالب دو جلدش نگاشته شده دبیران و دانش آموزان همان دبیرستان است. در کنار این مهم کار کارستانی انجام می دهد که بی شک تا به امروز تکرارش مقدور نبوده. او با جسارت و جدیتش در همین دوران زمینه ورود گروه چشمگیری از دانش آموزانش را به دانشگاه فراهم می سازد.
گفتنی آن که، شماری از پذیرفته شدگان تا پایان دوره دانشگاه تحت حمایت مادی و معنوی ایشان قرار می گیرند و از همین رو حساب و کتاب همیشه بدهکارش نزد تنی چند از بازاریان شهر سالها مفتوح باقی می ماند.
پس از این دوره کوتاه به ناچار تن به هجرتی دو ساله به استان خوزستان می دهد.
در زمان اقامت کوتاهش، در شهرهای ایذه و شوشتر. نیز موفق می شود بگونه ای چشمگیر سطح کمی و کیفی آموزش و پرورش را در این مناطق متحول سازد.
عشق به زادگان و خانه ای که چراغش در آن می سوخت بار دیگر او را به سرزمین مادریش برمی گرداند. این بار اما، مسئولیت شکل و قالبی متفاوت دارد. او می آید تا در مقام شهردار شهری که هر گوشه اش گرفتار درد نداری و شرم واماندگی است. در سطح وسیع تر از کلاس و دبیرستان به کار سازندگی بپردازد. کار کارستان او در شهرداری نیز همانند کار معلمی شکلی ماندگار یافت. او که روزگاری از سختی و سنگینی کوه هایی که همشهریانش را در ارتباط با هنر و ادب، دل سخت ساخته بود، شکوه می کرد. در فرصت پیش آمده به جنگی سبز با کوه هایی که شهر را در سخت دلی و دستان جامدشان می فشردند برخواست. منشاء سبزینه ذهنش را در دل سنگی کوه ها کاشت. و برگرد شهر کمربندی سبز احداث نمود. خیابان های جدید احداث کرد. پارک و دریاچه کیو و مهمانسرا و متل هایش را ساخت. بنای مخروبه حمامی قدیمی را به چاپخانه سنتی تبدیل و کاروانسرای متروک تری را به بازار مبدل ساخت غسالخانه گلی شهر را تخریب و ساختمانی جدید بنا نهاد و... در نهایت کار تا به آنجا پیش برد که خرم آباد شد تمیزترین و زیباترین شهر کوچک ایران. او سرانجام در سال 1356 از شهرداری و کارهای اجرائی دولتی کنار کشید.
حالا دیگر او نه رئیس دبیرستان است و نه شهردار شهری که وصفش رفت. او همشهری رنجیده ای است که مثل« همیشه» زندگیش غلام همت آن است که در گدا صفتی هنر کیمیاگری را می داند او در دردنامه « هفت سال خدمت در شهر خرم آباد» دلتنگی اش را با هنرمندی و شرافتش در هم می آمیزد، و می گوید که در هیچ کوچه خیالی برج و ویلائی به اسم او و خانواده اش پلاک نخورده. و آرزو می کند تا « همه» زندگی ساده و معلمی اش را درک کنند و بپذیرند که هیچ انسانی مجاز نیست که با کم مایه گی و فرصت طلبی سعادت خود را در گروه بدبختی و بازی با حیثیت دیرگان ببیند!
همشهری رنجیده امان که همواره در کارهایش بردباری، شایستگی و هوشمندی بسیار از خود نمایان می ساخت علیرغم همه ارزشمندی هایش نه به خاطر تالیف و ترجمه کتاب های:
1- جغرافیای تاریخی و تاریخ لرستان 2- سفرنامه دوارند 3- سفرنامه ویلسن
4- سفرنامه فریااستارک 5- زندگی کریم خان زند 6- قلع حشاشین
7- تصحیح گلشن مراد 8- دو جلد سالنامه بهار
و نه به خاطر چاپ مقالات متعدد علمی پژوهشی مانند:
1-رفع اشتباهات خاطرات اعتماد السلطنه(راهنمای کتاب شماره 10)
2-مردم شناسی ایران(راهنمای کتاب شماره1تا3)سال 1347
3-دو سفرنامه درباره لرستان(بررسی کتاب نشر نو)سال 1361
4-سیاحت نامه مسیوچریکف(آینه ساله دهم شماره3و2) 1363
5-دروغ ها و سهوهای رستم التواریخ(نامواره دکتر افشار جلد5) سال 1368
6-باجلوند(دانشنامه جهان اسلام حرف«ب» جزوه اول) سال 1369
7-ایلات لر«مردم شناسی ایل بیرانوند» ( انتشارات اسپرک) سال 1370
8- ژاندارمری در لرستان(زمینه ایران شناسی) سال 1370
9-قوم لر« بررسی کتاب» « کلک شماره 30» سال 1371
10-تاریخ گیتی گشا در تاریخ خاندان زند نقد و بررسی کتاب« انتشارات فراز» سال 1371
11-میرنوروز(زمینه ایران شناسی) سال 1371
12-دفیه در لرستان(زمینه ایران شناسی) سال1371
13-روزنامه اخبار مشروطیت، انقلاب ایران(راهنمای کتاب 18-1341) سال 1371
در شاخص ترین و معتبرترین نشریات علمی پژوهشی کشور هرگز نه از جائی مدال گرفت و نه مورد تقدیر کسی! همشهری رنجیده سرانجام در سال 1373 پس از سه سال بیماری نگاه سبزش را بر سقف خاکستری رنگ اتاق بزرگ و سالن مانند بیمارستانی که در آن بستری بود فرو بست و با مرگ خاکستریش به آرامشی جاودانه پیوست. نقل می کنند روزی که او صورتجلسه تحویل اسناد و کارهای مربوط به شهرداری را امضاء می کرد خودنویس طلایی را که بنا به روایاتی یکی از شرکت های ساخت ماشین آلات راهسازی در زمان شهرداریش به او هدیه داده بود روی میز جا گذاشت. کارمندی که وسایل را تحویل می گیرد، می گوید: آقای شهردار خودنویستان جا مانده است. او در پاسخ می گوید: می دانم، خودنویس مال شهردار خرم آباد است. نه، علی محمد ساکی!
منبع:وبلاگ تا سپیده(بهرام سلاحورزی)
سلام دوستان عزیز و با محبت من.شرمنده که نمیام بهتون سر بزنم و جواب کامنتها را نمی دهم راستش یه مقدار از لحاظ روحی حالم مساعد نیست و نمیتونم روی نوشته های شما تمرکز کنم از طرفی هم دوست ندارم ناخوانده کامنتی بر روی آنها بگذارم .مدتی شاید نباشم ولی بر میگردم از لطف شما یاران با وفا ممنون و سپاسگذارم.
التماس دعا
در تاکسی نشسته بودم. مردی که در صندلی عقب بود توجه ام را به خود جلب کرد.نمی دانستم من و راننده را خطاب قرار می دهد یا با خود حرف می زند...ناخودآگاه به عقب برگشتم و با چهره مرد باشخصیتی که از فرط لاغری لباس هایش در تنش بازی می کرد، برخوردم. حدسم درست بود با خود درد دل می کرد.به صورت شرکتی در اداره ای کار می کرد؛ ماهی هشتصد هزار تومان حقوق می گرفت کرایه خانه و اقساط را که از آن ها کم می کرد تا آخر ماه دویست تومان برایش می ماند. باید با این پول خرج درمان فرزند خردسالش و مخارج خانه را تأمین می کرد.این حرف هایی بود که با آه سردی بلند بلند بازگو می کرد.خواستم با جملاتی او را آرام کنم ولی متوجه شدم این حرف ها برای او از فحش هم بدتر است؛ سکوت کردم و به ادامه حرف هایش گوش دادم؛ کاش زودتر به آخر خط برسم.او با خود می گفت دو ماه است که نتوانسته گوشت و مرغ بخرد از همه بدتر همسر و فرزندش شکایتی از این وضع ندارند و این موضوع بیشتر آزارش می داد.پشیمان بود چرا ازدواج کرده و بدتر ازآن که بچه دار شده تا باعث بدبختی دو نفر دیگر هم بشود...حرف های او کماکان ادامه داشت من و راننده نیم نگاهی به هم کردیم و فوری سرمان را برگرداندیم مبادا بغض مان برای هم نمایان شود...آن مرد هم در ترافیک سنگینی که جلویمان بود؛ظاهرن به آخر خط رسیده بود پیاده شد وهمان طور که به حرف هایش ادامه می داد درلابلای ماشین ها گم شد ورفت؛ولی من هنوز ابتدای راه بودم و باید می ایستادم...
کاش صدایش به گوش خدا برسد...
گفت و گو ی اختصاصی “لهور”؛با مریم احسانی؛ مسئول برگزاری نمایشگاه عکس “از یاد رفتگان”
پایگاه خبری " لهور "/علی کاظمیان : در ازدحام کوچه های شلوغ این شهر، کسانی هستند که پریشانی خود را در باد و باران شانه می زنند و روی شانه های غم انگیزشان هیچ پرنده ای بال نمی زند. هیچ درختی نمی روید تنها به نگاهی درمانده و دلی پریشان تر از بادهای کولی، روز را به شب، شب را به روز می رسانند. در عمق نگاه شان که می دوی به دورترین نقطه ی بی سوی دنیا پرتاب می شوی. پرتاب ات می کنند. این ها از یادرفتگان روزگارند. مردها و زن هایی که روزگاری آرزوهایی در دل داشته و خیالاتی در سرپرورانده اند که تو حتا باور نمی کنی. اما اکنون در این دقیقه های سکوت و تلخ کامی فقط سکوت می بینی و درد… درد می بینی و تنهایی و دل آشوبه هایی که خوف شان را برای ماندن بیش تر و بیش تر می کند…
به سراغ شان می رویم اما نه دیداری که در کنارخود حس شان کنیم به سراغ لحظاتی که مریم احسانی و شاگردانش شکار کرده و با چشم دل کنار لنزهای سربی درکش کرده اند. با خبر می شویم که خانم مریم احسانی هنرمند خوب استان مان وهمسر احمد بیرانوند شاعر و نویسنده ی لرستانی دل را در صافی بی غل و غش هرچه عشق و مهربانی نهاده و ساعاتی از لحظات پراز دغدغه ی آن ها را ثبت نموده است. ما نیز به سوگندنامه ی دلی که مریم رقم اش زده است عشق می ورزیم و به نمایشگاه سری می زنیم. نمایشگاه از یادرفتگان. در نگاه اول از نام اش دلم هُری پایین می ریزد که در این شهر… دراین همه ازدحام و شلوغی آدمیان آیا این همه از یادرفته را می توان دید. که برمی خورم با عکس ها و دنیایی که نمی دانم نام اش را اگر تنهایی این همه ازیاد رفته بنهیم باز هیچ نگفته ایم…
نمایشگاه عکس “از یاد رفتگان“؛ این عنوان، سوالات زیادی را به ذهنم خطور کرد..کنجکاوانه در نگار خانه ارشاد به سراغ خالق آن رفتم برای گزارش و مصاحبه ای با ایشان. به محض ورود به سالن متوجه شدم که افتتاحیه این نمایشگاه را از دست داده ام ولی بر خورد گرم و صمیمی تعدادی از عکاسان خالق این آثار ؛ نبودن روز گذشته را جبران کرد.با دیدن عکس های گرفته شده حالم خیلی دگرگون شد طوری که نمی توانستم بغض خود را پنهان کنم. بخصوص نوشته های که زیر عکس ها بود ( کپشن ) نوشته هایی برای تکامل یک عکس که توسط خانم احسانی نوشته شده بود.دیدن عکس هایی که معلولیت زنان و مردانی را به نمایش گذاشته بود که حداقل سهم خود را از زندگی نگرفته بودند.یکی از دوستان خالق این آثار برای من شرح مختصری از این کار را داد که واقعن قابل تحسین بود…او گفت ما شاگردان خانم احسانی هستیم و برای پروژه پایان ترم تصمیم گرفتیم که به موسسه ی خیریه سمر رفته و از کسانی که مردم آنان را فراموش کرده اند عکس بگیریم تا شاید تلنگری به افراد جامعه باشد تا آنان را بیش تر یاری دهند.او دوستانی را که در این مجموعه کار کرده بودند را به من معرفی کرد که عبارتند از:
بهزاد سلاحورزی ، سجاد بیرانوند، امین شیرپور ، احمد داوری ، فاطمه ولی زاده ،مریم رحمتی و راضیه موسوی
در حال گفت وگو با آقای داوری بودم که خانم احسانی به جمع ما اضافه شدند همان طور که فکر می کردم انسان بسیار با شخصیتی بودند که با رویی گشاده و حوصله به سئوالات من پاسخ دادند.
*لطفن خودتان را برای خوانندگان لهور بیش تر معرفی کنید؟
- مریم احسانی هستم.دررشته گرافیک درس خوانده ام ؛ولی عکاسی دغدغه اصلی من بوده و دوره هایی را در زمینه ی عکاسی گذراندم.من متولد خرم آباد هستم ولی مدت زمان طولانی در این شهر نبودم.بعد از فارغ التحصیل شدن و گذراندن یک دوره کاری در شهرهای دیگر حدود دو ساله که به خرم آباد برگشتم. به محض ورود به خرم آباد به تحقیق در مورد این که فضای عکاسی در این جا چگونه است و با این هنر چه قدر آشنا هستند پرداختم.
*انگیزه شما از ارائه ی این نمایشگاه چه بوده است؟
-بعد از این که پی گیر شرایط عکاسی شدم ؛به این فکر افتادم که شاید بتوانم شرایط جدید هنر عکاسی وارد خرم آباد کنم . به همین جهت به حوزه هنری مراجعه کردم ….و این نمایشگاه در واقع حاصل یک ترم آموختن عکاسی بچه ها است ؛که به خاطر دغدغه های انسانی که داشتند پی گیر موسساتی شدند که در واقع کمتر به آن ها نگاه شده است.
موسسه ی سمر؛ یکی از همین موسساتی بود که ما با آن آشنا شدیم.بچه ها چند جلسه به دیدن موسسه رفتند و با محیط آن جا آشنا شدند؛بعد از آشنایی با محیط تصمیم به عکس گرفتن از آن جا گرفتندد؛به این انگیزه که مردم به بهتر زیستن همنوعان شان و افرادی که معلولیت ذهنی دارند بیش تر کمک کنند و به چنین مکان هایی سر کشی بیش تری داشته باشند شاید بیش تر به آدم هایی که شبیه ما نیستند، فکر کنیم .
*از طرف موسسه ی سمر و ارشاد همکاری های لازم با شما شد؟
-با این که مسئولان سمر دائم در حال برنامه ریزی برای امورات شخصی بچه ها هستن همکاری خیلی خوبی با ما داشتند؛که جا دارد در این جا از خانم محمودی و همکاران شان که این موسسه را با این که زیر نظر بهزیستی است به صورت خصوصی اداره می کنند تشکر لازم را داشته باشم.ارشاد هم لطف کرد و زمان یک هفته ای را بابت دیدن این موضوع به ما اختصاص داد.
*از روند کلاس ها برای علاقه مندان توضیح بیشتری به خوانندگان ما بدهید؟
-ما سعی کردیم به دوره های متوالی و متفاوتی در کلاس ها برسیم.در ابتدا با مبانی عکس های دیجیتالی و شناخت دوربین های جدید که فاصله زیادی با دوربین های آنالوگ دارند را می آموزیم.آشنایی با خوانش عکس و این که عکس ها چه طور دیده می شوند و چگونه می توان یک عکاس خوب بود را آموزش می دهیم.در ترم بعد هنرجویان با نقد عکس آشنا می شوند.تاریخچه ی مختصری از عکاسی ؛آشنایی با مبانی پیشرفته دوربین های دیجیتال از دیگر موارد آموزش است. در ترم بعدی به موضوع مجموعه ها در عکاسی و نظریات عکاسی و در کل سعی می کنیم یک دایره ی گسترده از عکاسی را کوتاه کوتاه و بلند بلند آموزش دهیم.
*به نظر شما اطلاع رسانی در مورد این نگارخانه ضعیف نبود؟
-به خاطر سایر دغدغه های که در شهر وجود دارد ما مجبوریم شخصن یا به صورت گروهی در این مورد اطلاعات را به دیگران منتقل کنیم. در این کار بچه ها هر کدام دوازده تا پانزده پوستررا که درحدود صد پوسترمی شد را در بین شهر تقسیم کردند.دعوت نامه هایی هم فرستاده شده و در کل سعی کردیم عامه مردم به غیر از خواص که درگیر هنر هستند را به دیدن این کار دعوت کنیم.اگر شهرداری یا استانداری دغدغه هایی در این مورد داشته باشند می توانند با نصب بیلبورد و بنر در سطح شهر اطلاع رسانی کرده تا ما کمتر محدود شویم .
*آیا شما نمایشگاه های دیگری داشته اید؟
-در استان لرستان خیر ولی به صورت گروهی در مشهد و تهران نمایشگاه داشته ام.
*استقبال از نمایشگاه به چه گونه بود؟
-در روز افتتاحیه نمایشگاه خیلی خوب دیده شد و در کل با سئوالاتی که از دوستان داشتم راضی کننده بود.
*مهم ترین هدف شما در آینده چیست؟
-مهم ترین هدف من این است که بچه ها بتوانند به مرور زمان گروهی را تشکیل دهند که در کشور دیده شوند و امکان حضور و شرکت در جشنواره های داخلی و خارجی را پیداکنند با این هدف که شهر ما در عکاسی قدرتمند شده و در آن پایگاه نقد عکاسی و تصویر دایر شود.
*کلام آخر هر صحبتی که با خوانندگان لهور دارید بفرمایید؟
عکاسی دریچه ای است برای عمیق شدن در جهان فکری فرد و من به جوان های این شهر و نگاه های بکر و خلاقانه ای که دارند خیلی امیدوارم. برای همه آرزوی موفقیت دارم….
با سپاس از خانم احسانی و شاگردانش
زن که باشی و دستت به شانه نرسد، می شوی آیینه ی دق. دیگر کسی نمی پرسد که چندصبح از مادربودن ات گذشته و چرا ریخته شده ای در تختی که ریشه در خانه ات دارد!
این مرد منتظر است که بعد از گرفتن این عکس دونفره، طرح زن از گوشه ی بالای تخت بیاید پایین و دوباره بنشیند در میان خاطرات سال های گم شده ی پیش از آمدنش در این تخت ابدی!
بانو مریم احسانی و عکاسان شرکت کننده در نمایشگاه
اختصاصی هومیاننیوز/ گروه رسانه: نگاهی به تارنماهای استان میاندازد؛ انواع تارنماهایی که روز به روز تعدادشان بیشتر میشود. هر تارنمایی هم در زمینهای خاص فعالیت دارد. پارسا هر روز تارنماها را میبیند؛ نگاهش به تارنمای لهور میافتد. بهنظرش جالب است که لرستان تارنمایی برای هنر و هنرمندان استان فراهم کرده است.
تارنمای لهور اوایل اردیبهشت ۹۲ آغاز به کار کرد. مدیر مسئول این تارنما آفرین پنهانی است. سردبیریاش را داریوش ملکپور عهدهدار است. چنانچه در صفحهی جستجوگر گوگل نام لهوررا تایپ کنید و پا در فضای بیانتهای مجازی بگذارید نام پایگاه تخصصی هنر و هنرمندان ایران نمایان خواهد شد.
تارنمای لهور به حوزهای تخصصی میپردازد که شامل نقد ادبی، تازههای نشر، ادبیات کودک و نوجوان، امور سینمایی، ادبیات جهان، شعر، داستان، هنرهای تجسمی، نمایش و تئاتر، اخبار هنری، گزارشهای فرهنگی، خوشنویسی، موسیقی و مقالات فرهنگی است. این تارنما مطالبش را از گسترهی سراسر کشور میگیرد و صرفاً ویژهی لرستان نیست. لهور به معنی کنار خورشید است؛ همچنین نام کوهی است در جنوب غربی لرستان.
علاقهمندانی که میخواهند با این تارنما همکاری کنند میتوانند مطالب خویش را در بخش اطلاعرسانی تارنما به ایمیل داده شده ارسال کنند.
پارسا امید دارد لهور بتواند به تارنمایی مرجع برای هنر و هنرمندان لرستان و بلکه کشور تبدیل شود.
یک شب دیگر تا بلندترین شب سال مانده؛این شب برای هر شخص با ظرفیت مادی روحی و معنوی که دارد معنا پیدا می کند.برای یک نیازمند طوانی ترین شب سال هستش برای یک بیمار برای یک کودک یتیم و برای یک سرباز شرایط به همین منوال میگذرد...
این روزها خیابانها در جنب و جوش خاصی است.عده ای به نیت در آمد زایی و دیگری برای فراهم کردن مخلفات این شب برای مهمانان یا خانواده خود در تلاش هستند.تا حد ممکن از رفتن به خیابان پرهیزمی کنم ؛چون این هیاهو خیلی اذیتم می کند پس به خانه پناه می آورم ووقتم را در صفحات مجازی وبلاگها و سایتها میگذارنم؛البته اونا هم دسته کمی از هیاهوی خیابانها ندارند و نمیتونم درکشون کنم.دوستی می گفت:این حالت دو دلیل بیشتر نمی تواند داشته باشه.یا افسرده هستی یا مشکلی تویه زندگی داری که کاملن از جشنها اعیاد ملی و حتا مناسبتهای مذهبی فاصله گرفتی ...توضیح احساسم خیلی سخت بود دلیلی هم نمی دیدم که وارد بحث بیهوده ای بشوم؛چون او خبر نداشت که زندگی چند نیازمند را از نزدیک حس کرده ام که قادر به مهیا کردن اولین نیازهای زندگی خود نیستن.خوردن غذای گرم برایشان آرزو شده و پوشیدن لباس گرم حسرت...حالا من بیام به خاطر یک دقیقه اضافه شدن یک شب پول داروهای یک ماه کودک مریض نیازمندی را خرج خوردن تنقلات وسایر خوردنی ها کنم مگه شب قبل چیکار میکردم...پس ترجیح میدم الان که نمیتونم گره کار کسی را باز کنم عملی را انجام دهم که دلم کمتر به درد بیاد و اونم اینه که مثل اونها هیچ کاری نکنم البته این کار دردی از دردهای اونا را کم نمی کنه ولی من بیشتر از این شرمنده خودم نمی شوم.
یلدا مبارک
سلام مجدد به دوستان و یاران همیشگی...شما عزیزان همانند گذشته به من لطف داشتید و در این ایامی که نمی تونستم بهتون سر بزنم ؛با کامنت ایمیل تلفنی و حتی حضوری منو شرمنده خودتون کردید.و این کار شما انگیزه منو چند برابر کرد تا ارتباط عاطفی و صمیمی که با شما دارم را بیش از گذشته پاس بدارم.دوستانی که همشهری و هم استانی من هستند و از نخبگان کار خویشند وچه دوستانی که در عالم مجازی با آنها آشنا شدم و شاید نام واقعی بعضی از آنها را هم ندانم آنچنان مرا مورد لطف و عنایت خویش قرار دادند که شاید در عالم واقعی خیلی کم برایم اتفاق افتاده باشد.از این که بخواهم از تمامی دوستان تک به تک تشکر کنم هراس دارم که مبادا نام کسی از قلم بیفتد و من شرمنده بزرگواری او شوم.به امید روزی که ارتباط مجازی ما به ارتباط واقعی تبدیل شود و بتوانیم در کنار هم همانند یک خانواده واقعی باشیم.
دست همه شما عزیزان را به گرمی می فشارم
شاد باشید و سلامت
یا علی
یک شب آتش در نیستانی فتاد.
سوخت چون اشکی که برجانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد.
هر نیی شمع مزار خویش شد.
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی ثمر نفروخته ام.
دعوی بی معنی ات را سوختم.
زان که گفتی نیم با صد نُمود.
همچنان در بند خود بودی که بود.
مرد را دردی اگر باشد خوش است.
درد بی دردی علاجش آتش است
من فکر میکردم این شعر مربوط به مولانا است ولی یکی از دوستان اصلاح کردن و گفتن شعر مربوط به محمد جعفر قرا گوزلو هست.از دوست عزیزم ممنونم.
علی کاظمیان
روزی روزگاری یه خانواده بزرگ بودن که اسمشون ایران بود ؛ آنها بچه های زیادی داشتند ولی خواه نا خواه نمیتونستن مثل یه پدر مادر واقعی تعادل مادیات و محبت را بین اونها تقسیم کنند.به یکی ماهی گیری یاد دادن به دیگری ماهی دادن و به بعضی ها هم آشغال گوشت هم نمیرسید ؛ ولی هیچکدام اعتراضی نداشتن چون خانواده اشان را دوست داشتند...یه روز یه خانواده که تکیه گاهش به افراد اجنبی بود با این جمع به ستیز پرداخت و همه خانواده دست به دست هم دادن تا نذارن کانون گرمشون متلاشی بشه...بچه هایی که کمتر مورد لطف قرار میگرفتند بیشتر زیر فشار جنگ و ستیز اون دشمن بودند؛ولی هیچوقت کم نیاوردن که هیچ بلکه جور دیگران را هم میکشیدن...اونا که همه در راس تیرس دشمن بودن جان و مال و همه چیزشون را دادند تا از کل ناموس خانواده دفاع کنند...خانه هایشان ویران شد ؛ جوونهایشان شهید شدن پدر و مادران داغدیده شدن و خیلی اتفاقات دیگه هم افتاد ولی اسمشونو از خرم و آباد تغییر ندادند...اونها با سایر اعضای خانواده تونستن دشمن را سر جاش بشونن و دوران آبادانی و خرمی فرا رسید؛ ولی بازهم بعضی از اعضای خانواده مظلوم واقع شدند بیکار بودن و خیلی از دغدغه های زندگی گریبان اونها را گرفته بود؛ ولی مثل همیشه صورتشونو باسیلی سرخ نگه میداشتن تا مبادا دل غریبه ای شاد بشه...بعدش قانون اومد که هر خانواده ای نماینده ای داشته باشه تا در صورت لزوم حرف سایر اعضا را بازگو کنه ؛ سالها میگذشت و اعضای این خانواده کوچک که الان کلی بزرگ شده بودند به دنبال نمایندگانی میگشتند تا بتونن حقی را که هیچوقت ادا نشده را بگیرند ...و از اینجا به بعد ترجیح میدم دیگه داستان نگم و دردل دل اون مردم را بازگو کنم...اون فرزند فقیر که مورد توجه قرار نمیگرفت استان لرستان بود قبلن دلمونو به این خوش میکردیم که مسئولین رده بالا به ما نمیرسن ؛ ولی وقتی در دوایر مختلف نماینده فرستادیم فهمیدیم که نه از ماست که بر ماست. حرف را کوتاه میکنم تا بریم به همین چند ماه پیش مردم همه شاد از اینکه شهرداری پیدا کرده اند که دلسوزه ؛ دغدغه اش دغدغه مردمه واسه شهرش کم نمیزاره ودر ایام عید و تعطیلات و برگزاری مسابقات جهانی کشتی آبروی شهر را تونست بخره.از مردم ناب خرم آباده ...پدر و مادرش شناخته شده و خودش معتمده مردمه هر وقت سئوالی که مربوط به مسئولیتش بود از وی پرسیده میشه فورن پاسخ میده و خیلی خصایل ناب دیگه که با شهردار نمونه شدنش درکشور بر همه این گفتارها مهر تایید گذاشت...همه مردم هم برای اینکه به این روند کمک کنند در انتخابات شوراها شرکت کردند ؛ تا آنها هم دین خود را ادا کرده باشند...همه دست بر انسانهایی گذاشتند که مثلن هنرمند و مردمی هستند و درد مردم را میدانند؛ولی افسوس که بعد از گذشتن انتخابشان اولین تصمصیم مهمی که گرفتند این بود که شهردار را عوض کنند و تا به حال هیچ توضیحی هم در این مورد نداده اند؛ که به کدامین کم کاری و گناه با احساسات مردم بازی شد مردمی که بعد از سالها به یاد مرحوم ساکی فقید شهردار پرکار سالیان قبل افتاده بودند و دلخوش به آبادانی شهرشان...برادران شورای شهر بزرگی سراسر به گفتار نیست دو صد گفته چون نیم کردار نیست.واقعن درست گفتن که کسی را که خوابه راحتتر از کسی که خودش را بخواب زده میشه بیدارکرد.
علی کاظمیان:
با اجرای هدفمند کردن یارانه ها که از اقبال بدم با مستقل شدن و جدایی من از خانواده ام همراه بود تصمیم گرفتم درآمد خود را هدفمند کنم ؛ تا از حقوق دریافتی و یارانه ام پس اندازی کرده باشم...
روزهایی که تازه کرایه تاکسی افزایش یافته بود تصمیم گرفتم مسیر منزل تا محل کارم را با اتوبوس طی کنم ؛ تا قدم اول از صرفه جویی را برداشته باشم...روز اولی که می خواستم سوار اتوبوس بشم پیرمردی با اعتماد به نفس کامل رو پله ی اول اتوبوس ایستاد و گفت :"خواهرا و برادرای محترمه و محترم دیروز زحمت کشیدید و جیب منو زدید خواهش می کنم کسی جلو نیاد تا من سوار بشم و رو صندلی بشینم "؛
مقدار کمی پول برایم باقی مانده که باید تا آخر ماه مخارجم را تأمین کند.از یک طرف به حرف های مرد خنده ام می گرفت از طرفی ترسیدم بلایی که سر او آمده دامن گیر من هم بشود پشت سرهم افکار مختلف توی سرم وول می خورد که اتوبوس رفته رفته پر شد طوری که اجبارن به در عقبی اتوبوس انتقال یافتم ؛ مسافرها پشت سر هم صلوات می فرستادتد و بقیه را به عقب رفتن دعوت می کردند تا کار به جایی رسید که من و چند نفر دیگه محترمانه از در عقب پیاده شدیم ...وقتم کم بود و نمی توانستم منتظر اتوبوس بعدی بمانم تازه از کجا معلوم باز هم پیاده ام نکنند ...لذا سوار تاکسی شدم و فکرم پیش اون بلیطی بود که راننده امان نداد وارد شوم آن را پاره کرد من حسابگر همزمان دو کرایه پرداختم ؛ لذا اون روز آخرین باری بود که سوار اتوبوس شدم...به لطف خدا و وام بانکی و یکی از دوستان بالاخره صاحب ماشین شدم ؛ چند روزی مانده بود که آن را تحویلم دهند که بنزین سهمیه بندی شد. اوایل، بنزین آزاد هم وجود نداشت و من مجبور بودم به تماشای ماشینم اکتفا کنم و نهایتن مثل پسر بچه ها با ماشین خاموش رانندگی کنم....
با همه این تفاسیر به خونه خودم رفتم و اینک نوبت آب گاز و برق شد که در آن ها صرفه جویی کنم...
ابتدا از گاز شروع کردم بخاری ها اغلب اوقات کم کم بودند و بعضی وقت ها خاموش...آبگرمکن گالنی را هم که در گوشه آشپزخانه بود خاموش کرده و نیم ساعت قبل از استحمام روشنش می کردم. اون ماه کلی گاز صرفه جویی کردم ولی دو اتفاق کوچک باعث بهم خوردن برنامه هایم شد. اول بر اثر سردی هوا بیمار شدم و کلی هزینه ویزیت پزشک و دارو دادم و برای فرار از بستری شدن بخاری ها را تا آخر باز می کردم تا لرزم بهتر شود.دوم یک شب در خواب ناز بودم که ناگهان دریا در گوشم صدا داد . در این فکر بودم که مسافرت شمالم یا جنوب که دارم دنبال کشتی یونانی در ساحل کیش می گردم ؛ که با فریاد اهل خانه از خواب بیدارشدم و متوجه شدم که آبگرمکن سوراخ شده است و آب همه جا را گرفته بود ...هیچ بنده خدایی جو زده نشه انشاءالله ؛ منم که حسابی جوگیر شده بودم به آب زدم تا شیر مربوطه را ببندم. اون موقع بود که فهمیدم شنا بلد بودن چقدر فایده داره ...با دست و پا زدن خودم را به وسط آشپزخونه رسوندم که میز ناهار خوری مانند جزیره ای کوچک به من چشمک می زد ؛ بالاخره موفق شدم هر طور شده شیر آبگرمکن رو ببندم و احساس کنم پطرس فداکارم حیف که نامم در هیچ کتابی برده نشد...خودتونم می تونید حدس بزنید که بعد از این جریان بیماری ام چه به سرم آورد...
گفتم از گاز که نشد این مسئله را با صرفه جویی در برق جبران می کنم...
در ابتدا همه لامپ های خانه را به کم مصرف تبدیل کردم و اکثر اوقات آن ها را روشن نمی کردم ؛ خونه با کمترین نور ممکنه خیلی شاعرانه شده بود؛ البته با شکستن چند لیوان و بشقاب و پیچ خوردن پاهایم در چند مورد از تجربه گذشته استفاده نمودم و هزینه درمانی بابت بخیه و پانسمان را متحمل نشدم و در همان جا بی خیال صرفه جویی در برق شدم...
حال دیگر نوبت آب بود. اول سعی کردم کمتر حمام برم و لباس شویی رو کمتر روشن کنم. ولی وقتی هزینه خرید اسپری خوشبو کننده ادکلن و دئودورانت را حساب کردم دیدم اگر با نوشابه هم دوش بگیرم و دست و صورتم را بشویم ارزان تر است حال چه برسد به آب...
کلن بی خیال صرفه جویی شده بودم؛ ولی دغدغه های مربوط به این مسائل دائم در ذهنم بود ...ولی به لطف ایام در محل کارم قرار داد را تمدید نکردند و کار را به یک شهروند تهرانی سپردند و تمام دغدغه های که داشتم نصیب پدرم گشت.
الان ساعت ها جلوی کولر و بخاری می نشینم خیلی راحت دوش می گیرم و جلوی تلویزیون و کامپیوتر ساعت ها وقت می گذرونم... بیچاره بابام چقدر دغدغه داره این روزها...
علی کاظمیان:مادرم در اتاق نشسته بود و در کیف مدارک دنبال یک کاغذ می گشت ؛ برادر زاده هایم با علاقه وافری که به او دارند در کنارش نشسته بودند و با کاغذ ها بازی می کردند و آنها را مثلن مرتب می کردند...برادر زاده ام به ناگهان عکسی را در میان کاغذها برداشت و متعجبانه گفت :مامان حاجی این عکس کیه؟ من که یه کم از آنها فاصله داشتم متوجه دگرگونی حال مادرم شدم ...او با صدایی گرفته گفت: این عکس عمه ات است...برادر زاده ام که جواب سئوالش را نگرفته بود باز هم با تعجب گفت: عمه یعنی چی؟طفلک حق داشت با واژه عمو دایی و خاله آشنا بود ولی تا حالا کسی را عمه خطاب نکرده بود ؛چون تقریبن پنج سال قبل از اینکه او به دنیا بیاید عمه اش از بین ما رفته بود...مادر که مستاصل شده بود با حالتی بغض کرده به من نگاه می کرد تا او را از زیر بار این سئوالات دربیارم که مبادا بچه ها اشکش را ببینند...منم مجبور شدم به تنها تکیه گاهی که در برابر مشکلات برای خودم ساخته ام رجوع کنم ...سکوت...سکوت من همچنان ادامه داشت و بچه ها سئوال خود را تکرار می کردند؛ و نگاه مادر بر روی من سنگین تر می شد و من در برزخ بین جواب دادن یا ادامه سکوت مانده بودم ؛ چون اگر سئوال او را جواب میدادم با سئوالات بیشتری مواجه می شدم ؛ از خدا راه فراری طلب می کردم که به یکباره زنگ در به صدا درآمد...پشت در دختر بچه ای بود که با حلوای نذری منتظر باز شدن در بود و من خوشحال از اینکه از جواب دادن به بچه ها راحت شده بودم ؛ حلوا را گرفتم و به خانه بازگشتم ...یه لحظه به حال و هوای بچه ها غبطه خوردم که به این سرعت سئوالات بی جوابشان را فراموش کرده بودند و به سوی من می آمدند...با خود گفتم ایکاش منم سئوالاتم را اینقدر زود از یاد ببرم؛ همه چیز به حالت اول باز گشته بود بجز بغض مادر که ظاهرن لحظه به لحظه بیشتر می شد الان بیشتر درک می کنم کمر خمیده مادرم را ...
فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را به تمام دوستان عزیزم تسلیت میگم.
علی کاظمیان :در حدود دهه 60 که من به یاد دارم مصادف بود با زمان جنگ تحمیلی با عراق و لیگ فوتبال ایران به خاطر همین مسائل تعطیل شده بود؛ و باشگاهها در حیطه استانی کار میکردند. تمام نگاه ها معطوف به جام باشگاههای تهران و جام حذفی بود؛ که دو تیم مطرح پرسپولیس و استقلال به همراه رقبای سر سختی مثل پاس و تیمهای نو بنیادی که موفق به جذب بازیکنان مطرح شده بودند که شاخص ترین آنها کشاورز و بهمن بودند؛ در آن شرکت داشتند در کنار این تیمها باشگاه هایی نظیر وحدت داریی بانک تجارت و...حضور داشتند. این مقدمه را برایتان گفتم تا دوستانی که اون زمان را به یاد ندارن یا نبودن در جریان امر قرار گیرند...
در دهه 60 و قبل از اون فوتبال یه عشق محسوب می شد بازیکنان از زمین خاکی محله های جنوب شهر شناسایی می شدند و با انگیزه و تعصب خاصی نسبت به تیمشان برخورد می کردند.همگی دارای شغل دوم بودند و فوتبال را در کنار کارشون دنبال میکردند.مردم هم به عشق دیدن بازیکنان محبوبشان به ورزشگاه ها سرازیر می شدند؛ و برای دیدار یکی از تیمهای سرخابی با تیم نه چندان مطرح دیگری بالغ بر نود هزار تماشاگر به ورزشگاه می آمدند...با اتمام جنگ لیگ آزادگان شروع به کار خود کرد و بعد از چند سال زیر فشار afcو fifa لیگ ایران به سمت حرفه ای شدن رفت...البته به قول مرحوم حجازی ارقام و درآمدها فقط حرفه ای شد و تعصب بازیکنان رو به فروکش کردن بود(البته به جز تعداد محدودی).از آن موقع به بعد فوتبال به یک تجارت بی بدیل تبدیل شد ؛ بازیکنان برای مبلغی بیشتر باشگاه خود را عوض میکردند.عده ای هم به سمت کشورهای عربی حوزه خلیج فارس رفتند لیگی که نه از اعتبار خاصی برخوردار بود و نه به دانش روز فوتبال بازیکن چیزی می افزود...بزرگترین دست آورد آن پولهای آنچنانی و هم بازی شدن با بازیکنان از رده خارج شده اروپایی یا سایر کشورهای خارجی بود.بعد از صعود ایران به جام جهانی 98 فرانسه سیل مهاجرت بازیکنان به اروپا شروع شد که به اعتبار چند تن از این بازیکنان افتخار بزرگی برای ایران نائل آمد...بعد دستان دلالان و مدیر برنامه ها به فوتبال باز شد که کار را به جایی کشانده که کمترین دستمزد تیمهای بزرگ سیصد و چهارصد میلیون تومن باشد و بازیکنانی که برای خود نامی به در کرده اند از چند میلیارد حرف میزنند.
حال سئوال اینجاست با این رشد درآمدها آیا دغدغه بازیکنان به اتمام رسیده و تمام فکرشان به سمت تیمشان است یا نه در هر فرصتی استفاده کرده و به بیزینس و فعالیتهای اقتصادی خود می پردازند...به همین دلیل بعضی از انها کم فروشی می کنند و مراقب ساق های خود هستند که مبادا صدمه ببینند...مسئله آزار دهنده اینجاست که فوتبالیستها چه گلی به سر ورزش این مملکت زده اند...با نگاهی به المپیکی که گذشت روند رو به رشد رشته هایی مثل کشتی وزنه برداری دو و میدانی و سایر رشته ها با یک دهم این مبالغ کاملن مشهود است؛ ولی اوج کار فوتبال حرص دادن جامعه ورزش دوست و در آخر نرفتن یا رفتن به جام جهانی است که در آنجا هم توفیقی حاصلشان نمیشود...در این وسط احساسات جوانانی همچون مرحوم احمد مظاهری یگانه که به خاطر خداحافظی فرهاد مجیدی از فوتبال سکته میکند چه میشود.جواب گریه های جوانان این دیار را بعد از شکستها و ناکامی ها چه کسی میدهد...فرشاد پیوس مجتبی محرمی عابدزاده برادران فنونی زاده و بیانی و پیشکسوتانی که هر کدام زمانی برای تیمشان وزنه ای قابل حساب بودن؛ الان کجای این فوتبال هستند .من خودم بعنوان یه پرسپولیسی حسرت فوتبال قدیم را دارم که غیرت از چهره تک تک بازیکنان می بارید و سر جلوی توپ می گذاشتند.آیا جایگزینی برای علی دایی مهدوی کیا کریمی مجیدی پیدا کرده ایم.کارمان شده قراردادهای میلیاردی بستن و نتیجه نگرفتن؛ یک کارگر اگر روزی سی هزار تومان بگیرد ماهانه نهصد هزار تومان دارد که سالیانه میشود ده میلیونو هشتصد هزار تومان؛بدون خانه و ماشین و مزایای جانبی؛آیا او به صورت تمام وقت در اختیار کارش نیست ... حال خودتان درآمد سایر اقشار جامعه اهم از کارمند یا حتی بازاری اش را حساب کنید...مسئولین فدراسیون چند نفر دیگر باید جان دهد و سکته کند تا از این خواب خرگوشی بلند شوید و سرو سامانی به وضعیت فوتبال حواشی آن بدهید تا دیگر مجبور نباشید به افتخارات گذشته رجوع کنید و کارنامه ای نیک از شما به جای بماند...
مرحوم اجمد مظاهری یگانه به علت خدا حافظی مجیدی سکته کرد.
علی کاظمیان:
بخش اول
سال 79 بود که صاحب کامپیوتر شدم ؛اون روزها خیلی ذوق داشتم و بیشتر ساعات پشت سیستم می نشستم...یادش به خیر یه کارت میگرفتم چند ساعته مثل موشک همزمان 100 کار را با هم انجام می دادم و همیشه درست وقتی که مهمترین کار را داشتم وقت تمام می شد. حالا بماند غرولند خانواده که چرا خط را مشغول می کنی شاید کسی کار فوری داشته باشه(البته تلفن منزل ما در هفته هم زنگ نمی خورد).بگذریم...من یه مادر بزرگ داشتم که انسان بسیار رک و دنیا دیده ای بود و با ما زندگی می کرد؛ نمیگم حرفهایش دیوار را پایین می آورد ولی ترک را به اون مینداخت...خدا رحمت کنه اموات شما را الان به دیار باقی رفته...
یه روز منو صدا زد و گفت علی روله: rola(رولا یعنی در زبان ما یعنی فرزندم) این چه کاریه که ساعتها در اتاق پشت میز میشینی و تکان هم نمی خوری؟گفتم دا daa(یعنی مادر یا مادر بزرگ) کامپیوتر خریدم و با اون کار میکنم...گفت:کامپیوتر چیه؟مگه بانکه که کامپیوتر خریدی به چه درد تو میخوره...با یه حالت اعتماد به نفس کذایی گفتم نه کلن اطلاعات و داده ها را به اون میدی و هر وقت احتیاج داشتی اون به سرعت بهت انتقال میده...گفت:که چی بشه؛ گفتم یه مثال ساده براش بزنم که سخت نباشه...مادر بزرگ مثلا فیلم انتقال میدی بهش بعدن نگاش میکنی...گفت: خوب مگه دلت درد می کنه فیلم را بخر و پای تلویزیون ببین؛ اینقدر هم راست جلوی این قوطی ننشین...گفتم: آخه باهاش بازی هم میکنم؛ گفت: نره غول خجالت نمی کشی با این هیکل مثل بچه ها بازی میکنی...من که حسابی کم آورده بودم گفتم: کارهای درسی هم میشه باهاش کرد ...گفت: واسه همین دیپلمت را تویه دو سال گرفتی...من مستاصل و با شوخی گفتم میشه دوست هم گرفت یه عروس خوب برات پیدا می کنم...گفت: کی به تو محل میذاره با این قیافت من که حسابی کم آورده بودم و شوخ طبعی مادر بزرگم گل کرده بود واسه این که جبران کنم گفتم اصلن میدونی الان اخبار چی گفت؟گفت نه چی گفت؟گفتم: اعلام کرد که پیرزنها و پیر مردهای سالخورده بازداشت بشن و به نقطه ای دور تبعید شن تا خانواده را اذیت نکنن...اونم خیلی ریلکس نگاهی پر معنا به من انداخت و فورن گفت: اعلام نکردن کسانی را که پشت کنکور موندن و درس نمیخونن اعدام کنن...من که نتونسته بودم در رشته دلخواهم قبول بشم و شده بود نقطه ضعفم مثل یه بوکسور که ناک اوت میشه گیج شده بودم.از طرف دیگه ای هم طاقت حرفهای مادر بزرگ را نداشتم و حسابی ترور شخصیتی شده بودم؛ ترجیحن تویه حیاط رفتم تا کله ام یه کم باد بخوره
بخش دوم
چند روز پیش یکی از اعضای خانواده که سرو کاری با نت نداره در روال یه کار اداری زنگ زد و ایمیل من را گرفت تا به جای ایمیل خودش معرفی کنه...وقتی که من با ایمیلی که مربوط به ایشون بود مواجهه شدم به مادرم زنگ زدم تا بهش بگه جواب درخواستش اومده ...وقتی به مادرم اطلاع دادم گفت: ایمیل چیه ؟فورن تمام جریانات گذشته مثل برق از ذهنم گذشت انگار نه انگار که سیزده سال از اون موضوع گذشته...با ترس و لرز گفتم: ایمیل مثل همون صندوق پستیه که نامه از واسش میاد.مادرم گفت چطور رفته تویه کامپیوتر تو؟...گفتم: یه متن نوشتاریه و جسمیت نداره. گفت: پس چطور میخوای بهش بدیش؟گفتم: نوشته هاش هستش براش میخونمش...گفت: تو خجالت نمیکشی نامه مردم را بخونی...اون امانته...من که دیگه نای حرف زدن نداشتم و از طرفی میدونستم حرفهای مادرم مثله مادر بزرگم از روی کنایه نیست و از روی سادگی و بی اطلاعی اش است فورن مسئله را جمع کردم و موضوع حرف را عوض کردم و ناخداگاه یاد حرف یکی از بچه محل هامون افتادم که میگفت: دوستم یه مادر بزرگ داره که بنده سنش خیلی بالاست بعد اومده یه پیج تویه فیس بوک درست کرده به اسم شکوفه عکس شکیرا هم گذاشته رو نمایه ش و کلی دوست پسر و دختر پیدا کرده و روزها باهاشون چت میکنه ...با خودم گفتم مادر من پیره ننه اون آقا هم پیره این کجاو آن کجا