از خداوند بخواهیم قبل از آنکه نعمتی را بر ما ارزانی دارد ظرفیت پذیرش نعمت را بما عطا نماید.
یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده، هفته قبل کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند. ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته بود که در آنجا با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:«آقاى کاسیاس ... در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى که من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!» ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را مى گیرد از پسرک تشکر مى کند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه - و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گوید:« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم!» بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند و با او عکس مى اندازند و امضا مى گیرند و ... که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید:« آقاى کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟» ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این فرصت را مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و ... ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک تک بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند و ...؟
زندگی سخت سادست و ما به سادگی سخت زندگی می کنیم
********************
سلام به همه دوستان خوبم نگذاشتید بشه ۲۴ ساعت تحت تاثیرتون اعتماد به نفس گرفتم. مخصوصا.......
سپاس
به حباب نگران لب یک رود قسم
نه تو می مانی ، نه اندوه ، و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی ان لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنان که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم ، وعده این خانه مده
تقدیم به بهترینها
من هروقت دلم می گیره این پست را تویه وبلاگم میزارم کمک می کنه آروم بشم البته این بار را بعید میدونم
امروز سعادتی بود که اول به لطف خدا و دوم به لطف آقای قاسمی رضاپناه و استاد رئوف در آسایشگاه سالمندان گرد هم آییم و ساعات خوشی را با هم سپری کنیم...
با اجازه از آقای قاسمی چون از قلم ایشان لذت بردم این مطلب را از زبان ایشان برایتان نقل می کنم.....
********************************
جای همه شما دوستان وبلاگ نویس خالی بود.....
روز 30 تیر ماه ۱۳۹۱ ؛ با حضور وبلاگ نویسان لر زبان ، بازدیدی از آسایشگاه سالمندان صدیق خرم آباد بعمل آمد . در این بازدید گروه های مختلف وبلاگنویسان حضور یافته و از نزدیک با سالمندان عزیز دیدار و گپ و گفت داشتند. این مراسم پذیرای حضور 20 نفری وبلاگنویسان بود .
اول اینکه : آنچه در این حضور بیشتر به چشم آمد همدلی و همراهی ؛ لر زبانان عزیز بود . و شاید بتوان از این حضور بعنوان چراغی برای فعالیت اجتماعی آتی یاد کرد . فعالیتهایی که اتحاد قلبی این قوم را مستحکم تر میکند و ما را امیدوار می کند که خود و فرزندانمان از فضای مجازی بهره کافی را در جهت اعتلای آداب و فرهنگ این دیار بکار گیریم .
دوم : صرف نظر از اینکه هریک از سالمندان می تواند سالهای پایانی زندگی خود را در خانه سالمندان یا غیر از این مکان سپری نماید هریک از افراد می تواند در آینده صاحب یکی از این تختها باشد. پس چه خوب است ما اینک ضمن حضورمعنوی در این مکان مقدس ؛ با گردانندگان این مراکز همکاریی بیشتری داشته باشیم و آنها را تنها نگذاریم
البته برای سالمندان محترم نیز این عیادت موثر است زیرا این افراد سالهای پایانی عمر خود را دور از نزدیکان خود سپری می نمایند , لذا دیدار از آنها در تلطیف روحیه و خوشحالی ایشان موثر است و همین موجب خشنودی حضرت حق است . و جا دارد از مسئولین و کارکنان این مرکز کمال تشکر را داشته باشم که با زحمات خود محیطی بسیار دلنشین برای آنها آماده کرده اند
در پایان بر خود لازم میدانیم به رسم ادب و احترام نام حاضرین را ذکر نموده و از حضورشان کمال تشکر و قدردانی را داشته باشیم
تشکر و سپاس از :
استاد هوشنگ رئوف-- شهرام شرفی رضا جایدری- رضا رضا پناه- حاج محمد میرزاوند - علی رضا کرمی - انسان خالق (امیر داودی ) - محمد رضا روزبهانی از تهران - علی کوماس جودکی - جلال قربانی - عزت درگاهی باد صبا(علی کاظمیان) -شمس الدین آورند -علی و امیر رضا قاسمی و این حقیر -و خانم سپهوند - خانم ناهید زکیان -۰۰۰۰ و خانم پریچهرچگینی نیز که از گیلان دقیقه به دقیقه پیگیر چگونگی حضوردوستان در این محفل بود.
استاد هوشنگ رئوف
منبع و عکسها:برادر عزیزم آقای قاسمی
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد.
او می گوید : (( بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است
اگرپوسته تخم مرغی که ترک خورده و جوجه میخواهد سر از تخم بیرون آورد به شکستن آن کمک کنید یقین بدانید پس از مدتی جوجه بیمار خواهد شد باید جوجه سختی بکشد تا پوسته را بشکند تا سالمتر و قویتر پا به زندگی گذارد نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد بگذارید فرزندانتان زمین بخورند تا تجربه کنند اینقدر آنها را یاری نکنید هیچ وقت نگران شکست ها ی فرزندان خود نباشید ، چراکه همان شکست شاید ، رهگشای موفقیت و درخشش او باشد هیچ گاه بار مسئو لیت کسی را به دوش نکشید جلوی تحقیر شدن او را نگیرید آسیب های او را به جان نخرید بگذارید تا همین فشارها موجب شکوفایی او شوند دانه ای که سعی دارد خود را از دل خاک به بیرون بکشد را ، از خاک در نیاورید پیله پروانه ای که خود را با سختی از درون به بیرون می کشد را ، پاره نکنید پوسته تخم مرغی که جوجه ای سعی دارد آن را بشکافد و بیرون بیاید ، نشکنید چرا که شما دریچه های خروج از عالم تاریک و تنگ و رنج آور را به روی آن ها خراب می کنید و مانع پیش روی آن ها در مسیر رشدشان می شوید گاه تنها تماشا کردن این صحنه ها کافی است بر خودخواهی های خود غلبه کنیم بر حس مالکیت خود بر طمع خود بر زیاده خواهی ها و عواطف آسیب رسان خود مسلط شویم و دریچه های خیر را به روی فرزندانمان بگشاییم به امید شکوفایی عزیزانمان . . . . . . . . . . . |
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
"واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!"
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟
اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم...
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
"خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم...
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده...اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!"
"درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش"
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود!
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود!
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من!
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی!
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود!
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم!
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی!
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی!
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است!
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام!
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی!
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد!
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ!
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر!
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است!
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است!
نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت.
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی!
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...
در پیش بیداران چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل درسینه جوشم همچومل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا بر گزینم پیشه ای
اخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
ز آن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب ازپاکیم
خاکی نی ام تا خویش را سر گرم آب گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
سلام به همه دوستان خوبم.امروز متنی از یکی از دوستان در مورد حقوق خانمها برام فرستاده شدکه به نظرم خیلی زیبا و آموزنده میومدمنم تصمیم گرفتم اونو واسه شما عزیزان بزارم
امیدوارم که همچین نوشته هایی تلنگری باشه واسه ما مردها
یا علی