سلام به همه دوستان عزیزم...
دیشب به یاد دوران دبیرستانم افتادم وبحثی که با دبیر ادبیاتمون داشتیم در مورد ناز کردن در اشعار فارسی و حتی زندگی اجتماعی...
نظرایشون بر این بود که ناز یه نوع بی نیازیه و شخص ناز کننده چه در ادبیات و چه در دنیای واقعی از بی نیاز بودن به شخص مقابله که ناز می کنه.البته نظر من چیزی غیراز حرف استاد ادبیاتمون بود که ناز کردن را یه جور نیاز میدونستم از طرف شخص مقابل حالا چه در شعر باشه یا برای والدین یا شخص مورد علاقه فرد چه مذکر یا مونث
بعضی از دوستان هم نظراتی میدادن مثله اینکه ناز کردن از لوس بودنه یا جلب توجه اطرافیانه...
حال بعد از سالها به این فکر افتادم که نظر شما دوستان عزیزم را هم جویا بشم و ببینم نظرات و افکار دیگران در مورد ناز کردن(در ادبیات و زندگی اجتماعی) چیه؟
استعفای وزیر کره جنوبی دلیل قطع برق
به گزارش مشرق، مهر به نقل از شبکه تلویزیونی خبرآسیا نوشت: چوی جونگ کیونگ که ازپانزده سپتامبرمطابق با 24 شهریور به دلیل قطعی بی سابقه یک ساعته برق درکره جنوبی که منجربه خشم وغضب مردم شده بود برای استعفا تحت فشار بود در نشست امروز سه شنبه کابینه این کشور استعفای خود را به رئیس جمهور کره تقدیم کرد.
مسئولین تامین انرژی کره جنوبی درپی موج گرمایش خارج از فصل که منجر به استفاده بیش از حد وسایل برقی و تحمیل فشار نیروی سنگین بر نیروگاه ها شد مجبور به قطع برق در اکثر مناطق کشور شدند .
این تصمیم باعث خاموشی 2 میلیون خانه و حبس شدن 2900 تن در آسانسورها و اختلال در سیستم ترافیک شهری بدلیل از کار افتادن چراغ های راهنمایی رانندگی و از دست رفتن روشنایی شب شد .
به گفته مقامات یکی از دلایل عمده این قطعی برق این بود که روز پنج شنبه 23 نیروگاه این کشور به طور همزمان مورد مرمت و رسیدگی قرار داشتند و عدم توانایی برای تهیه انرژی مورد تقاضا و همچنین کمبود انرژی ذخیره باعث این اتفاق شد.
آدرس منبع:http://www.mashreghnews.ir/fa/news/68954
**************************
این نکته میتواند درس عبرتی برای مدیران ما باشد که نه کسی آنها را مورد سئوال قرار میده و نه آنها جوابگویه نواقص کار خودشان هستند.مثل قبض برق هفت میلیونی که اشتباه صادر شده بود و یک پیرزن را روانه بیمارستان کردو مسئول مربوطه حتی زحمت عذرخواهی از مردم را هم به خودش نداد(به نقل از اخبار 20:30)به قول دوست ریزبینی یکبار نشد که اشتباها قبضی کمتر از حد خودش برای مشترکی بیاید.جایی که خبر از روابط نباشد و ضوابط در کار باشد نتیجه اش می شود کشور کره جنوبی که دچار شعار زدگی نمی شوند و در عمل وظایفشان را اجرا میکنند و پشت اعتقادات مذهبی قایم نمی شوند تا کسی جرات سئوال کردن را به خودش ندهد به طوری که آمار تعداد محبوس شدگان در آسانسورراهم اعلام می کنند.کمیته حقیقت یابی هم تشکیل نمی شود تا شرایط دچار مرور زمان گردد وبه فراموشی سپرده شود.به امید روزی که هر کسی که مسئولیت می پذیرد پاسخگویه اعمالش هم باشد نه فقط به اعتبارات و امکاناتی که در این راه بدست می آورد فکر کند...
*************************
آقا رضا ما دوستانت را در غم از دست دادن مادر عزیزت شریک بدون
امروز با خبر شدم که مادر محترم آقا رضا مدیر وبلاگ نابخشوده به رحمت خدا رفته است. از طرف خودم و تمامی دوستان مصیبت وارده را به ایشون و خانواده محترمشون تسلیت عرض می کنم و از خداوند بزرگ برای این دوست عزیز صبر و برای روح آن مرحومه علو درجات را خواستارم
سلام به تمامی دوستان عزیزم.بعد از چند هفته از کار فرسایشی جمع آوری پاسپورت های حج تمتع برای ویزا شدن در موعد مقرر و خستگی ناشی از آن تصمیم گرفتم واسه چند روزی خدمتتون نباشم و با راهنمایی های که تویه وبلاگ :: بیا تا برویم(سمیرا منفرد) در مورد نقاط مختلف ایران دیدم بر آن شدم که طی این مدت به نقاطی از گیلان و مازندران که تا حالا نرفته بودم برم تا هم آب و هوایی عوض کرده باشم و در ضمن از جاذبه های نادیده شمال کشور هم استفاده کنم.این پست را گذاشتم که اگه نتونستم جواب نظرات یا ایمیلهای شما را بدم حمل بر بی ادبی نباشه تا دیدار بعد همه شما را به خدایه بزرگ می سپارم
پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی
با تشکر از وبلاگ :: چشمی کنار پنجره انتظار(مارال)
خداوندا
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی
و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده
و به دانشجویان ما نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری
و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید
و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گستاخی
و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن
و به شیعیان ما علی(ع)
و به فرقه های ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهی
و به همه مردم ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت
ببخش
با تشکر ویژه از وبلاگ ::نابخشوده(آقارضای عزیز)
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.
پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
عرض کرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟
عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت.
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی،
آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟
عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت
ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و
اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت جزاک الله خیراً!
و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
با تشکر از فرنود سوری عزیز که این متن را برای من فرستاد.
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
( دکتر علی شریعتی)
با پول میتوان خانه خرید ولی آشیانه نه .
رختخواب خرید ولی خواب نه
ساعت خرید ولی وقت نه
میتوان کتاب خرید ولی دانش نه
مقام خرید ولی احترام نه
دارو خرید ولی سلامتی نه
خون خرید ولی زندگی نه
و بالاخره میتوان قلب خرید ولی عشق را هرگز!
چارلی چاپلین
قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کیسه ی شرارتش را گشود و
محکم ترین ریسمانش را به در کشید .
ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید،
دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و
دختر ، کرم کوچک ناتوانی
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند،
اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و
می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید.
شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و
دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،
پس انسان نیز می تواندخدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر رادختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافیهنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،
شیطان مدت ها بود که گریخته بود
عرفان نظرآهاری
با تشکر از فرنود سوری عزیز که این متن را برای من فرستاد.
خدایا وقتی از من گرفتی و به من بخشیدی فهمیدم که معادله زندگی نه غصه خوردن
برای نداشته هاست و نه شادبودن برای داشته هاست...
عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی " فهمیدن " و " اندیشیدن " نیست .
اما دوست داشتن ، در معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد .
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در " دوست " می بیند و می یابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .
از عشق هر چه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .
عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر .
عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .
بر گرفته از کتاب هبوط در کویر
دکتر علی شر یعتی
هیچ به فردا نیندیش فردا اندیشه ای برای خود دارد رنج هر روز برای آن روز کافیست.
(کوروش کبیر)
آرامش چیست؟
نگاه به گذشته و شکر خدا...
نگاه به آینده و اعتماد بخدا...
نگاه به اطراف و جستجوی خدا...
نگاه به درون و دیدن خدا...
لحظه هایتان سرشار از بوی خدا
مادرم گفت که نه پسرک بال نداشت پسرک کولی بود
پسرک قدرت پرواز نداشت حوره اما پرسشش از کوه بود
و چنین کرد شبی
در شبی چون امشب دختر ماه به کالسکه ابر آمد آهسته فرود
تا بدانی که به او وعده نمود تاجی از گل به سر دختر بود
به او گفت:بیا
کوه می خواست بگوید که نرو دختر ماه به او گفت بیا
در تنش قدرت پرواز تپید از سر کوه پرید اما...اما پرپروازش را
سنگهای ته دره شکست دختر ماه به کالسکه نشست وبر...بالا...بالا
از آن پس همه کولیها دربدر کوه به کوه در پی اش می گردند
ونمی یابندش ودگر هیچ کس از دختر ماه خبری نشنیده...
بچه ها خوابیدند مادرم ساکت شد همه خاموش شدند
شب تابستان بود همه خوابیده به بام بام ها با پشه بند
مثل کشتی می ماند آسمان چون همه شب روشن بود
وترا میدیدم که برون آمدی از هاله ماه و فرود آمدی از پله نور
با همان تاج گل دختر ماه
هرگز این قصه ندانست کسی
آنشب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخنی
نگهش از نگهم داشت گریز آه این درد مرا می فرسود
او به دل عشق دگر می ورزید!
شب تابستان بود همه خوابیده به بام بام ها با پشه بند
مثل کشتی می ماند آسمان چون همه شب روشن بود مادر پیر من هر شب می گفت
قصه زیبایی و در آن شب پرسید:بچه ها قصه کی؟؟ دختر ماه؟؟؟
همه گفتند بگو مادر پیر من آنشب می گفت: آسمان بودو زمین بودودگرهیچ نبود
ماه وخورشید عروسی کردند و کسوفی که زفاف آنهاست آندو را داد خدا دست به دست
ابرها حجله آنها گشتند و سپس باریدندبه زمین همچون برف که نیفتد به زمین چشم عروس
و زمستان آمد
روزها رفت و سپس دختر ماه به دنیا آمد ماه و خورشیدوزمین دور شدند
وجدایی از همان دوران پیدا شد
پای یک کوه بلند که سیه چادر کولی ها بود پسری عاشق شد
عاشق دختر ماه عاشقی را آورد... گریه ها کردواین دریا حاصل گریه اوست
یک شبی رفت به کوه روی آن کوه بلند رو به معشوقه خود کردوگفت:
ای همه پیکر نور من تورا می خواهم که تو از روز نخست متعلق به منی
دخترماه به آن کولی گفت:توهم از آن منی و ترا می خواهم
پس بیا این بالا وعده وصل من و تو اینجاست
بچه ها پرسیدند؟؟
رفت بالا؟؟...
آری.................
با تشکر ازمریم عزیز که این شعر را واسه من ایمیل کرد.مریم جان مهربانی و دوست داشتنی بودن ثانیه ای از صفات شما را نمی تواند وصف کند....سپاس......
**************
سلام به تمامی دوستان عزیزم شرمنده همه شما هستم که این روزا به علت مشغله زیاد کمتر
میتونم بهتون سر می زنم امیدوارم که به بزرگواری خودتون منو ببخشید از تمامی نظرات و ایمیلاتون ممنونم
دیروز
آنکس که بداند و بداند که بداند *** اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند *** بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند *** لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند *** در جهل مرکب ابدالدهر بماند
امروز
آنکس که بداند و بداند که بداند *** باید برود غازبه کنجی بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند *** بهتر برود خویش به گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند *** با پارتی وبا پول خر خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند *** برپست ریاست ابدالدهر بماند
با سپاس از دوست عزیزم آقا رضا(نابخشوده)که این متن را برای من فرستاد.