باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

باد صبا

دکتر شریعتی:خدا نکندعقده های کسی به عقیده اش تبدیل شود .در برابراین آدم ها هم فقط باید خندید .

بیچاره بابام...!!!

علی کاظمیان:

با اجرای هدفمند کردن یارانه ها که از اقبال بدم با مستقل شدن و جدایی من از خانواده ام همراه بود تصمیم گرفتم درآمد خود را هدفمند کنم ؛ تا از حقوق دریافتی و یارانه ام پس اندازی کرده باشم...

روزهایی که تازه کرایه تاکسی افزایش یافته بود تصمیم گرفتم مسیر منزل تا محل کارم را با اتوبوس طی کنم ؛ تا قدم اول از صرفه جویی را برداشته باشم...روز اولی که می خواستم سوار اتوبوس بشم پیرمردی با اعتماد به نفس کامل رو پله ی اول اتوبوس ایستاد و گفت :"خواهرا و برادرای محترمه و محترم دیروز زحمت کشیدید و  جیب منو زدید خواهش می کنم کسی جلو نیاد تا من سوار بشم و رو صندلی بشینم "؛

مقدار کمی پول برایم باقی مانده که باید تا آخر ماه مخارجم را تأمین کند.از یک طرف به حرف های مرد خنده ام می گرفت از طرفی ترسیدم بلایی که سر او آمده دامن گیر من هم بشود پشت سرهم  افکار مختلف توی سرم وول می خورد که اتوبوس رفته رفته پر شد طوری که اجبارن به در عقبی اتوبوس انتقال یافتم ؛ مسافرها پشت سر هم صلوات می فرستادتد و بقیه را به عقب رفتن دعوت می کردند تا کار به جایی رسید که من و چند نفر دیگه محترمانه از در عقب پیاده شدیم ...وقتم کم بود و نمی توانستم منتظر اتوبوس بعدی بمانم تازه از کجا معلوم باز هم پیاده ام نکنند ...لذا سوار تاکسی شدم و فکرم پیش اون بلیطی بود که راننده امان نداد وارد شوم آن را پاره کرد من حسابگر همزمان دو کرایه پرداختم ؛ لذا  اون روز آخرین باری بود که سوار اتوبوس شدم...به لطف خدا و وام بانکی و یکی از دوستان بالاخره صاحب ماشین شدم ؛ چند روزی مانده بود که آن را تحویلم دهند که بنزین سهمیه بندی شد. اوایل، بنزین آزاد هم وجود نداشت و من مجبور بودم به تماشای ماشینم اکتفا کنم و نهایتن مثل پسر بچه ها با ماشین خاموش رانندگی کنم....

با همه این تفاسیر به خونه خودم رفتم و اینک نوبت آب گاز و برق شد که در آن ها صرفه جویی کنم...

ابتدا از گاز شروع کردم بخاری ها اغلب اوقات کم کم بودند و بعضی وقت ها خاموش...آبگرمکن گالنی را هم که در گوشه آشپزخانه بود خاموش کرده و نیم ساعت قبل از استحمام روشنش می کردم. اون ماه کلی گاز صرفه جویی کردم ولی دو اتفاق کوچک باعث بهم خوردن برنامه هایم شد. اول بر اثر سردی هوا بیمار شدم و کلی هزینه ویزیت پزشک و دارو دادم و برای فرار از بستری شدن بخاری ها را تا آخر باز می کردم تا لرزم بهتر شود.دوم یک شب در خواب ناز بودم که ناگهان دریا در گوشم صدا داد . در این فکر بودم که مسافرت شمالم یا جنوب که دارم دنبال کشتی یونانی در ساحل کیش می گردم ؛ که با فریاد اهل خانه از خواب بیدارشدم و متوجه شدم که آبگرمکن سوراخ شده است و آب همه جا را گرفته بود ...هیچ بنده خدایی جو زده نشه انشاءالله ؛ منم که حسابی جوگیر شده بودم به آب زدم تا شیر مربوطه را ببندم. اون موقع بود که فهمیدم شنا بلد بودن چقدر فایده داره ...با دست و پا زدن خودم را به وسط آشپزخونه رسوندم که میز ناهار خوری مانند جزیره ای کوچک به من چشمک می زد ؛ بالاخره موفق شدم هر طور شده شیر آبگرمکن رو ببندم و احساس کنم پطرس فداکارم حیف که نامم در هیچ کتابی برده نشد...خودتونم می تونید حدس بزنید که بعد از این جریان بیماری ام چه به سرم آورد...

گفتم از گاز که نشد این مسئله را با صرفه جویی در  برق جبران می کنم...

در ابتدا همه لامپ های خانه را به کم مصرف تبدیل کردم و اکثر اوقات آن ها را روشن نمی کردم ؛ خونه با کمترین نور ممکنه خیلی شاعرانه شده بود؛ البته با شکستن چند لیوان و بشقاب و پیچ خوردن پاهایم در چند مورد از تجربه گذشته استفاده نمودم و هزینه درمانی بابت بخیه و پانسمان را متحمل نشدم و در همان جا بی خیال صرفه جویی در برق شدم...

حال دیگر نوبت آب بود. اول سعی کردم کمتر حمام برم و لباس شویی رو کمتر روشن کنم. ولی وقتی هزینه خرید اسپری خوشبو کننده ادکلن و دئودورانت را حساب کردم دیدم اگر با نوشابه هم دوش بگیرم و دست و صورتم را بشویم ارزان تر است حال چه برسد به آب...

کلن بی خیال صرفه جویی شده بودم؛ ولی دغدغه های مربوط به این مسائل دائم در ذهنم بود ...ولی به لطف ایام در محل کارم قرار داد را تمدید نکردند و کار را به یک شهروند تهرانی سپردند و تمام دغدغه های که داشتم نصیب پدرم گشت.

الان ساعت ها جلوی کولر و بخاری می نشینم خیلی راحت دوش می گیرم و جلوی تلویزیون و کامپیوتر ساعت ها وقت می گذرونم... بیچاره بابام چقدر دغدغه داره این روزها...

سکوت

علی کاظمیان:مادرم در اتاق نشسته بود و در کیف مدارک دنبال یک کاغذ می گشت ؛ برادر زاده هایم با علاقه وافری که به او دارند در کنارش نشسته بودند و با کاغذ ها بازی می کردند و آنها را مثلن مرتب می کردند...برادر زاده ام به ناگهان عکسی را در میان کاغذها برداشت و متعجبانه گفت :مامان حاجی این عکس کیه؟ من که یه کم از آنها فاصله داشتم متوجه دگرگونی حال مادرم شدم ...او با صدایی گرفته گفت: این عکس عمه ات است...برادر زاده ام که جواب سئوالش را نگرفته بود باز هم با تعجب گفت: عمه یعنی چی؟طفلک حق داشت با واژه عمو دایی و خاله آشنا بود ولی تا حالا کسی را عمه خطاب نکرده بود ؛چون تقریبن پنج سال قبل از اینکه او به دنیا بیاید عمه اش از بین ما رفته بود...مادر که مستاصل شده بود با حالتی بغض کرده به من نگاه  می کرد تا  او را از زیر بار این سئوالات دربیارم که مبادا بچه ها اشکش را ببینند...منم مجبور شدم به تنها تکیه گاهی که در برابر مشکلات برای خودم  ساخته ام رجوع کنم ...سکوت...سکوت من همچنان ادامه داشت و بچه ها سئوال خود را تکرار می کردند؛ و نگاه مادر بر روی من سنگین تر می شد و من در برزخ بین جواب دادن یا ادامه سکوت مانده بودم ؛ چون اگر سئوال او را جواب میدادم با سئوالات بیشتری مواجه می شدم ؛ از خدا راه فراری طلب می کردم که به یکباره زنگ در به صدا درآمد...پشت در دختر بچه ای بود که با حلوای نذری منتظر باز شدن در بود و من خوشحال از اینکه از جواب دادن به بچه ها راحت شده بودم ؛ حلوا را گرفتم و به خانه بازگشتم ...یه لحظه به حال و هوای بچه ها غبطه خوردم که به این سرعت سئوالات بی جوابشان را فراموش کرده بودند و  به سوی من می آمدند...با خود گفتم ایکاش منم سئوالاتم را اینقدر زود از یاد ببرم؛ همه چیز به حالت اول باز گشته بود بجز بغض مادر که ظاهرن لحظه به لحظه بیشتر می شد الان بیشتر درک می کنم کمر خمیده مادرم را ...

تسلیت

فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را به تمام دوستان عزیزم تسلیت میگم.

فوتبال عشق یا تجارت

علی کاظمیان :در حدود دهه 60 که من به یاد دارم مصادف بود با زمان جنگ تحمیلی با عراق و لیگ فوتبال ایران به خاطر همین مسائل تعطیل شده بود؛ و باشگاهها در حیطه استانی کار میکردند.  تمام نگاه ها معطوف به جام باشگاههای تهران و جام حذفی بود؛ که دو تیم مطرح پرسپولیس و استقلال به همراه رقبای سر سختی مثل پاس و تیمهای نو بنیادی که موفق به جذب بازیکنان مطرح شده بودند که شاخص ترین آنها کشاورز و بهمن بودند؛ در آن شرکت داشتند در کنار این تیمها باشگاه هایی نظیر وحدت داریی بانک تجارت و...حضور داشتند. این مقدمه را برایتان گفتم تا دوستانی که اون زمان را به یاد ندارن یا نبودن در جریان امر قرار گیرند...

در دهه 60 و قبل از اون فوتبال یه عشق محسوب می شد بازیکنان از زمین خاکی محله های جنوب شهر شناسایی می شدند و با انگیزه و تعصب خاصی نسبت به تیمشان برخورد می کردند.همگی دارای شغل دوم بودند و فوتبال را در کنار کارشون دنبال میکردند.مردم هم به عشق دیدن بازیکنان محبوبشان به ورزشگاه ها سرازیر می شدند؛ و برای دیدار یکی از تیمهای سرخابی با تیم نه چندان مطرح دیگری بالغ بر نود هزار تماشاگر به ورزشگاه می آمدند...با اتمام جنگ لیگ آزادگان شروع به کار خود کرد و بعد از چند سال زیر فشار afcو fifa لیگ ایران به سمت حرفه ای شدن رفت...البته به قول مرحوم حجازی ارقام و درآمدها فقط حرفه ای شد و تعصب بازیکنان رو به فروکش کردن بود(البته به جز تعداد محدودی).از آن موقع به بعد فوتبال به یک تجارت بی بدیل تبدیل شد ؛ بازیکنان برای مبلغی بیشتر باشگاه خود را عوض میکردند.عده ای هم به سمت کشورهای عربی حوزه خلیج فارس رفتند لیگی که نه از اعتبار خاصی برخوردار بود و نه به دانش روز فوتبال بازیکن چیزی می افزود...بزرگترین دست آورد آن پولهای آنچنانی و هم بازی شدن با بازیکنان از رده خارج شده اروپایی یا سایر کشورهای خارجی بود.بعد از صعود ایران به جام جهانی 98 فرانسه سیل مهاجرت بازیکنان به اروپا شروع شد که به اعتبار چند تن از این بازیکنان افتخار بزرگی برای ایران نائل آمد...بعد دستان دلالان و مدیر برنامه ها به فوتبال باز شد که کار را به جایی کشانده که کمترین دستمزد تیمهای بزرگ سیصد و چهارصد میلیون تومن باشد و بازیکنانی که برای خود نامی به در کرده اند از چند میلیارد حرف میزنند.

حال سئوال اینجاست با این رشد درآمدها آیا دغدغه بازیکنان به اتمام رسیده و تمام فکرشان به سمت تیمشان است یا نه در هر فرصتی استفاده کرده و به بیزینس و فعالیتهای اقتصادی خود می پردازند...به همین دلیل بعضی از انها کم فروشی می کنند و مراقب ساق های خود هستند که مبادا صدمه ببینند...مسئله آزار دهنده اینجاست که فوتبالیستها چه گلی به سر ورزش این مملکت زده اند...با نگاهی به المپیکی که گذشت روند رو به رشد رشته هایی مثل کشتی وزنه برداری دو و میدانی و سایر رشته ها با یک دهم این مبالغ کاملن مشهود است؛ ولی اوج کار فوتبال حرص دادن جامعه ورزش دوست و در آخر نرفتن یا رفتن به جام جهانی است که در آنجا هم توفیقی حاصلشان نمیشود...در این وسط احساسات جوانانی همچون مرحوم احمد مظاهری یگانه که به خاطر خداحافظی فرهاد مجیدی از فوتبال سکته میکند چه میشود.جواب گریه های جوانان این دیار را بعد از شکستها و ناکامی ها چه کسی میدهد...فرشاد پیوس مجتبی محرمی عابدزاده برادران فنونی زاده و بیانی و پیشکسوتانی که هر کدام زمانی برای تیمشان وزنه ای قابل حساب بودن؛ الان کجای این فوتبال هستند .من خودم بعنوان یه پرسپولیسی حسرت فوتبال قدیم را دارم که غیرت از چهره تک تک بازیکنان می بارید و سر جلوی توپ می گذاشتند.آیا جایگزینی برای علی دایی مهدوی کیا کریمی مجیدی پیدا کرده ایم.کارمان شده قراردادهای میلیاردی بستن و نتیجه نگرفتن؛  یک کارگر اگر روزی سی هزار تومان بگیرد ماهانه نهصد هزار تومان دارد که سالیانه میشود ده میلیونو هشتصد هزار تومان؛بدون خانه و ماشین و مزایای جانبی؛آیا او به صورت تمام وقت در اختیار کارش نیست ... حال خودتان درآمد سایر اقشار جامعه اهم از کارمند یا حتی بازاری اش را حساب کنید...مسئولین فدراسیون چند نفر دیگر باید جان دهد و سکته کند تا از این خواب خرگوشی بلند شوید و سرو سامانی به وضعیت فوتبال حواشی آن بدهید تا دیگر مجبور نباشید به افتخارات گذشته رجوع کنید و کارنامه ای نیک از شما به جای بماند...

مرحوم اجمد مظاهری یگانه به علت خدا حافظی مجیدی سکته کرد.

عجز در معرفی تکنولوژی


علی کاظمیان:

بخش اول

سال 79 بود که صاحب کامپیوتر شدم ؛اون روزها خیلی ذوق داشتم و بیشتر ساعات پشت سیستم می نشستم...یادش به خیر یه کارت میگرفتم چند ساعته مثل موشک همزمان 100 کار را با هم انجام می دادم و همیشه درست وقتی که مهمترین کار را داشتم وقت تمام می شد. حالا بماند غرولند خانواده که چرا خط را مشغول می کنی شاید کسی کار فوری داشته باشه(البته تلفن منزل ما در هفته هم زنگ نمی خورد).بگذریم...من یه مادر بزرگ داشتم که انسان بسیار رک و دنیا دیده ای بود و با ما زندگی می کرد؛ نمیگم حرفهایش دیوار را پایین می آورد ولی ترک را به اون مینداخت...خدا رحمت کنه اموات شما را الان به دیار باقی رفته...

یه روز منو صدا زد و گفت علی روله: rola(رولا یعنی در زبان ما یعنی فرزندم) این چه کاریه که ساعتها در اتاق پشت میز میشینی و تکان هم نمی خوری؟گفتم دا daa(یعنی مادر یا مادر بزرگ) کامپیوتر خریدم و با اون کار میکنم...گفت:کامپیوتر چیه؟مگه بانکه که کامپیوتر خریدی به چه درد تو میخوره...با یه حالت اعتماد به نفس کذایی گفتم نه کلن اطلاعات و داده ها را به اون میدی و هر وقت احتیاج داشتی اون به سرعت بهت انتقال میده...گفت:که چی بشه؛ گفتم یه مثال ساده براش بزنم که سخت نباشه...مادر بزرگ مثلا فیلم انتقال میدی بهش بعدن نگاش میکنی...گفت: خوب مگه دلت درد می کنه فیلم را بخر و پای تلویزیون ببین؛ اینقدر هم راست جلوی این قوطی ننشین...گفتم: آخه باهاش بازی هم میکنم؛ گفت: نره غول خجالت نمی کشی با این هیکل مثل بچه ها بازی میکنی...من که حسابی کم آورده بودم گفتم: کارهای درسی هم میشه باهاش کرد ...گفت: واسه همین دیپلمت را تویه دو سال گرفتی...من مستاصل و با شوخی گفتم میشه دوست هم گرفت یه عروس خوب برات پیدا می کنم...گفت: کی به تو محل میذاره با این قیافت من که حسابی کم آورده بودم و شوخ طبعی مادر بزرگم گل کرده بود واسه این که جبران کنم گفتم اصلن میدونی الان اخبار چی گفت؟گفت نه چی گفت؟گفتم: اعلام کرد که پیرزنها و پیر مردهای سالخورده بازداشت بشن و به نقطه ای دور تبعید شن تا خانواده را اذیت نکنن...اونم خیلی ریلکس نگاهی پر معنا به من انداخت و فورن گفت: اعلام نکردن کسانی را که پشت کنکور موندن و درس نمیخونن اعدام کنن...من که نتونسته بودم در رشته دلخواهم قبول بشم و شده بود نقطه ضعفم مثل یه بوکسور که ناک اوت میشه گیج شده بودم.از طرف دیگه ای هم طاقت حرفهای مادر بزرگ را نداشتم و حسابی ترور شخصیتی شده بودم؛ ترجیحن تویه حیاط رفتم تا کله ام یه کم باد بخوره

بخش دوم

چند روز پیش یکی از اعضای خانواده که سرو کاری با نت نداره در روال یه کار اداری زنگ زد و ایمیل من را گرفت تا به جای ایمیل خودش معرفی کنه...وقتی که من با ایمیلی که مربوط به ایشون بود مواجهه شدم به مادرم زنگ زدم تا بهش بگه جواب درخواستش اومده ...وقتی به مادرم اطلاع دادم گفت: ایمیل چیه ؟فورن تمام جریانات گذشته مثل برق از ذهنم گذشت انگار نه انگار که سیزده سال از اون موضوع گذشته...با ترس و لرز گفتم: ایمیل مثل همون صندوق پستیه که نامه از واسش میاد.مادرم گفت چطور رفته تویه کامپیوتر تو؟...گفتم: یه متن نوشتاریه و جسمیت نداره. گفت: پس چطور میخوای بهش بدیش؟گفتم: نوشته هاش هستش براش میخونمش...گفت: تو خجالت نمیکشی نامه مردم را بخونی...اون امانته...من که دیگه نای حرف زدن نداشتم و از طرفی میدونستم حرفهای مادرم مثله مادر بزرگم از روی کنایه نیست و از روی سادگی و بی اطلاعی اش است فورن مسئله را جمع کردم و موضوع حرف را عوض کردم و ناخداگاه یاد حرف یکی از بچه محل هامون افتادم که میگفت: دوستم یه مادر بزرگ داره که بنده سنش خیلی بالاست بعد اومده یه پیج تویه فیس بوک درست کرده به اسم شکوفه عکس شکیرا هم گذاشته رو نمایه ش و کلی دوست پسر و دختر پیدا کرده و روزها باهاشون چت میکنه ...با خودم گفتم مادر من پیره ننه اون آقا هم پیره این کجاو آن کجا

مینو عزیز دل عمو علی



امشب قصد داشتم یه مطلب جدید بنویسم ولی تمرکزم بهم خورد منم تصمیم گرفتم عکس مینو برادر زاده ام را که خیلی دوسش دارم براتون بذارم

حسرت

علی کاظمیان:راستش خیلی کم پیش اومده که تویه زندگی حسرت چیزی را بخورم؛ولی یه مسئله ای است که همیشه منو اذیت میکنه ...اونم زمان تولدمه 26 اسفند 58 که بعد اون خیلی مسائل سیر نزولی به خود گرفتن و در دهه هفتاد  مجدد به تکامل رسیدن.من از وقتی که یادم میاد از آژیر قرمز هراس داشتم و مادرم دائم رادیو را روشن می گذاشت که در صورت خطر به زیر زمین یا همون پناهگاه برویم زیر زمینی که صندلی زده و نورانی بود برای فرار از زیر آوار ماندن...هیچوقت یادم نمیره روزی را که میدان شقایق را زدند برادرم با چه گذشتی خود را روی من انداخت که مبادا شیشه های خرد شده روی من بیفته و من در اوج هراس لرزش خانه را میدیدم.هر روز آوارگی و به روستا رفتن چند خانواده در یک محیط زندگی کردن حداقل امکانات را نداشتن ...برای حمام به شهر آمدن و خلوتی شهر؛ نبود گازوئیل برای روشن کردن شوفاژ و خیلی مسائل دیگر...جنگ که تمام شد و در دوران سازندگی گرانی یه جور دیگه آرامش را از ما گرفت...کلاسهای شلوغ مدرسه برای نوشتن یه املا زیر میز رفتن . کلی مسائل دیگه...نگاه به بچه های الان که میکنم حسرت میخورم که  دم از افسردگی و کمبود امکانات و شکست عشقی میزنند.در غیر انتفاعی درس می خونن کلاسهای کم جمعیت و صدها فعالیت کمک درسی... تفریح ما آتاری بودو بازی های احمقانه اش اواخر هم میکرو اومد که دست کمی از اون نداشت شلوار پسرا اونقدر چین داشت که میشد ازش یه شلوار دیگه دوخت و دخترها همانند آقایون ابرو داشتن و سیبیل.ولی الان ای پدو  نوت بوکو لب تاپ و تبلت شده سرگرمی قشر افسرده و باز هم از زمین و زمان طلبکارن.بچه گی ما به گل کوچیک طی شد ولی الان با پلی استیشن فوتبال بازی میکنن...و کلی مسائل دیگر...

این دلسوز فقط برای همسن و سالای خودم نیست بلکه متولدین 50و حدودی هم از دهه 60 را شامل میشه به قول ظریفی بچه بودیم از والدین حساب میبردیم الان که بزرگ شدیم از بچه ها ...بچه بودیم از معلم میترسیدیم بزرگ شدیم از محصلها میترسیم...بچه بودیم واسه بابا و ننمون نون میخریدیم الان که بزرگ شدیم واسه بچه ها باید نون بگیریم.آخرشم همه میگن برام چیکار کردی(البته من شانس دارم که بچه ندارم این  قلم هنوز به مشکلاتم اضافه نشده) .بچه های الان دوست پسر و دخترشون را به خانواده معرفی می کنن و با هم بیرون میرن سن و سال ما باید یه کیت الکتریکی تویه گوشی حال میگذاشتی تا وقتی که تلفن تویه اتاق دستته کسی نتونه حرفات را گوش بده...یه دوره ای شلوار لی را پاره میکردن؛تیشرت آرم دار یا نوشته دار ننگ بود و مد پسرا سیبیل گذاشتن.دخترا هم مانتوی اپل دار می پوشیدن وعشق رقص فتانه را داشتن.ولی الان واسه دخترا ساپورتو شلوار کشی مده آقایون هم که ماشاالله ابرو بر میدارن و عشوه میان تا مخ یکی را بزنن...

خلاصه زندگیمون به فنا رفت که نه از ارزانی و آزادی دهه های قبل استفاده کردیم و نه از آزادی و امکانات دهه های بعد...

بزرگترا و کوچیکترا قدر دوران گذشته و حال خود را بدونید که خدا کاسه چه کنم چه کنم دست هیچ بنده ای نده انشاالله

گناوه: پدر داغدار، شادی را به دبیرستان دخترانه بازگرداند

پدر داغدار گناوه ای یک روز پس از تشییع و خاکسپاری دختر دبیرستانی اش، با دسته گل و جعبه شیرینی از همکلاسی های وی دلجویی کرد.

 دو هفته پیش و زمانی که یکی از دوستان منصوره صحرایی دانش آموز کلاس اول دبیرستان عترت گناوه با زدن انگشت به پشت شیشه کلاس، خواست وی را متوجه خودش کند، فکرش را نمی کرد که شیشه شکسته و روی قفسه سینه دوستش بریزد تا او را روانه بیمارستان کند.

اما پس از انتقال این دختر دانش آموز به مرکز درمانی گناوه و دو روز بستری بودن وی در خانه، او به میان همکلاسی هایش بازگشت، ولی همان روز دچار خونریزی مجدد شد و به کما رفت تا اینکه در بیمارستان بوشهر درگذشت.

در این حادثه، علاوه بر گلایه مندی خانواده منصوره صحرایی از ضعف پزشکان گناوه و ترخیص زودهنگام وی، دختر دانش آموزی هم که پشت شیشه کلاس زده و خود را مقصر مرگ هم کلاسی اش می دانست، دچار فشار روحی شده بود.

اما اقدام جالب و قابل تحسین پدر داغدار گناوه ای، شادی را به دبیرستان عترت گناوه بازگرداند و فشار روحی بر همکلاسی های وی را التیام بخشید.

به گفته مدیر آموزش و پرورش شهرستان گناوه، آقای صحرایی یک روز پس از تشییع و خاکسپاری دختر دبیرستانی اش، با یک دسته گل و چند جعبه شیرینی به این دبیرستان آمد و در مراسم صبحگاه سخنرانی کرد تا از همکلاسی های دخترش دلجویی کرده و به فضای غمبار حاکم بر این مرکز آموزشی پایان دهد.

رئوفی افزود: چنین رفتاری تنها از انسان های بزرگ منشی سر می زند که در برابر غم های زندگی به خدا و ائمه اطهار توکل می کنند و مصیبت ها را مشیت الهی می دانند.

پدر دختر دبیرستانی هم که با اقدام تحسین برانگیزش به دلجویی از همکلاسی های وی پرداخت، درباره اینکه آیا شخصا به چنین فکری افتاده یا کسی پیشنهاد کرد؟ گفت: همسرم پیشنهاد این کار را داد، من هم یک با دسته گل و چند جعبه شیرینی به محل تحصیل دخترم رفتم تا از دوستانش دلجویی کنم.

محمد صحرایی درباره فضای مدرسه پس از حضورش با دسته گل و شیرینی اظهار داشت: همکلاسی ها و دوستان منصوره با دیدن من گریه می کردند، اما در صف صبحگاه گفتم مرگ دخترم را مشیت الهی می دانم و آمده ام تا از دوست وی و سایر همکلاسی هایش دلجویی کنم و از آنها بخواهم با امید و آرامش به تحصیل خود ادامه دهند.

وی درباره اینکه یک روز پس از خاکسپاری دخترش دست به کار دشوار و بزرگی زده، می گوید: من کارمند هلال احمر هستم و برایم نهادینه شده که همه را دوست داشته باشم، ضمن اینکه افتادن شیشه کلاس درس و مرگ دخترم را خواست الهی می دانم که قصور و عمدی در آن نبوده، از این رو از مدرسه و هم کلاسی های وی نارضایتی ندارم.

وی ادامه داد: همکلاسی دخترم هم که با انگشت به شیشه پنجره زده بود، با دیدن من در مدرسه گریه می کرد و به خود می لرزید، اما به وی گفتم اصلا خودت را مقصر مرگ وی نداند، ضمن اینکه به مادر و مادر بزرگ وی هم گفتم کمک کنید این دختر از این فشار روحی خارج شود تا من هم راحت تر با این مصیبت کنار بیایم


منبع :سایت شخصی فرهاد داودوندی