ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
سلام دوست عزیز
سپاس از حضور صمیمانه شما.
در پناه حق همواره شاد کام.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافیست
قدرِ ترانهای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.
عصر پانزدهمین روز
از تیرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بیپَر و بالِ از آبْماندهای
که انگار میدانست
میان این همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریدهاند
"سید علی صالحی
در مراسم دومین جایزه شعر ، مجموعه شعر آقای علی صالحی "انیس آخر همین هفته میآید" به عنوان کتاب برتر از طرف داوران انتخاب شد. وی در این مراسم شرکت نکرد و جایزه را نپذیرفت و اعلام کرد:
مردم با آبرو گرسنهاند، با سیلی رخسار سرخ میکنند. جایزهها را بگذارید برای بعد. عزت مردم در اولویت است. ... . "منبع: ویکی پدیا"
سلام بانوی عزیز.سپاس از شعر زیبا یی که انتخاب کردید و متن جالب آن....شاد باشید و سلامت
سلاب
حکایت جالبی بود . متشکرم .
سلام و سپاس از لطفتون
سلام و شبتون بخیر
چقدر جالب و چقدر واقعی....
هرگز خوشبخت مطلق وجود ندارد. از دیدگاه من البته....
همیشه دست ما کوتاه و خرما بر نخیل و همیشه
ه جای کار در تمام طول زندگی می لنگه
من عقیده دارم کسی که تن سالم دارد و یک حافظه بد، خوشبخت ترین است....
امیدوارم شما جزو خوشبخت ها باشید...
در پناه خدا
سلام جوانه عزیز منم با شما موافقم و به مواردتون شادی را هم اضافه میکنم چون به نظرم هر کی از ته دل شاد باشی خوشبخته خیلی سخته خنده ای را که باعث بشه اشک از چشات بیاد از یاد ببری...شاد باشید و سلامت
سلام علی جان
حکایت عبرت آمیزی بود
آرزو می کنم که خوشبختی شما کمال و تمام باشه
هر چند......
سلام ممنونم امیر جان منم برای شما ارزویه خوشبختی دارم هرچند...
با دختری که میگه “میسیییی” به جای “مرسی” باید درجا قطع رابطه کرد
چون تا بیای براش توضیح بدی که نگو “میسییی”
.
.
.
.
.
.
.
بهت میگه “چلااااااا؟؟
طرف لکنت زبون داشته.زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسیاشو ببرن!
میگه:اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!
یه آمبولانس میفرررررستین؟!
…طرف میگه: آدرستون؟!
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!
… … … طرف میگه :ظفر منظورته ؟
میگه: نننننننـــنه!
طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
۲هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟
باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ
ظ!
طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
۳! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:
اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند
گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!
طرف میگه :آدرستون؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!
از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!
طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
آآآآررره کککککثافت
ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش
خانومای عزیزی که میگید : آقایون عزیز هر وقت تونستید با کفش پاشنه 20 سانتی برقصید اونوقت بیاید از پارک دوبل خانوما ایراد بگیرید
باید خدمتشون عرض کنم که:
هروقت تونستید با پوتین 10کیلویی رژه برید میایم سر میز مذاکره
یکی از سوالاتی که ذهن منو درگیر کرده اینه که این آتشنشان های محترم ، چرا همون طبقه ی اول نمی شینن که وقتی میخوان برن ماموریت مجبور نشن از اون میله ها سر بخورن بیان پایین؟!
دعواهای جدید:
- از من دلخوری عزیزم ؟
+ نخیر
- مطمئنی ؟
+ اوهوم
- پس بیا بوسم کن
+ برو همون دختره ایکبیری که عکستو لایک زده, بوست کنه....!
سلام رضا جان مثل همیشه زیبا و جالب مخصوصا جریان پوتین...
اینجا ایران است؟!!!
جان؟؟!!سلام علیکم